رمان ماه دریاچه خونین
پارت ۱۱
دا:صبر کن الان چی گفتی؟
کو:شکلاتم دوست نداری آخه من عاشق شکلاتم
دا:معلومه دوسش دارم
کو:ولی دراز بانداژی بیشتر بهت میاد
دازی خندید و اونا از آژانس زدن بیرون و دازای دست کوروی گرفت و دوید
دا:چشماتو ببند
کوروی چشماشو بست دازای اونو هدایت کرد
دا:باز کن
با یه باغ پر از رز آبی و سیاه و درخت آلبالو
کو:خیلی نازه
دازای اومد نزدیکش و از بین موهای موج دار کوروی بوسیه ای زد
دا:پس خوشت اومد حالا مادمازل افتخار سه خود.کوشی دونفره
کو:دازای اینو نگو اگه تو نباشی چیکار کنم
بعد هردوشون خندیدن
و دازای ل.ب هاشو رو ل.ب های کوروی گذاشت
(فلش بک به ۵ماه بعد)
همچی طبق همیشه بود و روابط دازای و کوروی عالی شده بود و دازای تو قلعه با کوروی زندگی میکرد الیزابت باسه خودش خونه داشت
کو:اههه
چو:چته
کو:خیلی کسل کننده است چرا هیچ کاری نمی کنیم بزن بزنی کشتنی
دا:بانوی من خیلی خشن شدی
کو:راست میگم
رانپو داشت چیپس میخورد که
را:خب فک نکنم امروز خسته کننده باشه
کو:کجا بریم هوراا
کونیکیدا:کیا باید برن
را:بزار ببینم دازای چویا کوروی پانیا اتسوشی آکوتاگاوا
اونا:هایی
کو:اخجون کتک کاری
اکو:دوباره اشغال بزنیم
.
.
.
وسط ماموریت خیلی سخت بودند و باید مراقب کوروی باشن چون اون وقتی میره رو مود خون آشامی هیچی نمی فهمه
داشتن میجنگیدن که یهو کوروی افتاد زمین و بقیه محاسره شدن
کو:نه..نباید اینجوری....بشه (به سختی)
کوروی کل توان شو جمع کرد اون نیرو به سمت اونا پرت کرد
و تنها چیزی که شنید صدای دازای و گلوله بود
بعد سیاهی
دا:کوروی کوروی بیدار شو قشنگم بیدار شو
چو:خواهری
اتسوشی سریع یه آمبولانس خبر کرد
(بیمارستان)
دازای بغضی جلوی گلو شو گرفته بود چویا با آکوتاگاوا آتسوشی برگشته بودند چون خود چویاهم حال خوبی نداشت بردن یوسانو خوبش کنه
دازای پشت در اتاق عمل بود روی یکی از صندلی ها نشست و دستی رو موهاش کشید و اجازه داد اشک هاش سرازیر بشه
دا:من مراقبت نبودم ولی تو قویی باید کنارم باشی
و....
دا:صبر کن الان چی گفتی؟
کو:شکلاتم دوست نداری آخه من عاشق شکلاتم
دا:معلومه دوسش دارم
کو:ولی دراز بانداژی بیشتر بهت میاد
دازی خندید و اونا از آژانس زدن بیرون و دازای دست کوروی گرفت و دوید
دا:چشماتو ببند
کوروی چشماشو بست دازای اونو هدایت کرد
دا:باز کن
با یه باغ پر از رز آبی و سیاه و درخت آلبالو
کو:خیلی نازه
دازای اومد نزدیکش و از بین موهای موج دار کوروی بوسیه ای زد
دا:پس خوشت اومد حالا مادمازل افتخار سه خود.کوشی دونفره
کو:دازای اینو نگو اگه تو نباشی چیکار کنم
بعد هردوشون خندیدن
و دازای ل.ب هاشو رو ل.ب های کوروی گذاشت
(فلش بک به ۵ماه بعد)
همچی طبق همیشه بود و روابط دازای و کوروی عالی شده بود و دازای تو قلعه با کوروی زندگی میکرد الیزابت باسه خودش خونه داشت
کو:اههه
چو:چته
کو:خیلی کسل کننده است چرا هیچ کاری نمی کنیم بزن بزنی کشتنی
دا:بانوی من خیلی خشن شدی
کو:راست میگم
رانپو داشت چیپس میخورد که
را:خب فک نکنم امروز خسته کننده باشه
کو:کجا بریم هوراا
کونیکیدا:کیا باید برن
را:بزار ببینم دازای چویا کوروی پانیا اتسوشی آکوتاگاوا
اونا:هایی
کو:اخجون کتک کاری
اکو:دوباره اشغال بزنیم
.
.
.
وسط ماموریت خیلی سخت بودند و باید مراقب کوروی باشن چون اون وقتی میره رو مود خون آشامی هیچی نمی فهمه
داشتن میجنگیدن که یهو کوروی افتاد زمین و بقیه محاسره شدن
کو:نه..نباید اینجوری....بشه (به سختی)
کوروی کل توان شو جمع کرد اون نیرو به سمت اونا پرت کرد
و تنها چیزی که شنید صدای دازای و گلوله بود
بعد سیاهی
دا:کوروی کوروی بیدار شو قشنگم بیدار شو
چو:خواهری
اتسوشی سریع یه آمبولانس خبر کرد
(بیمارستان)
دازای بغضی جلوی گلو شو گرفته بود چویا با آکوتاگاوا آتسوشی برگشته بودند چون خود چویاهم حال خوبی نداشت بردن یوسانو خوبش کنه
دازای پشت در اتاق عمل بود روی یکی از صندلی ها نشست و دستی رو موهاش کشید و اجازه داد اشک هاش سرازیر بشه
دا:من مراقبت نبودم ولی تو قویی باید کنارم باشی
و....
۳.۰k
۱۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.