فیک زخم پارت پنجم
-ممنونم بابت درخواستی که دادین، نمیتونم قبول کنم...
_باشه ، هرجور که راحتی
بهش یه نگاه از سر تا پایین انداخت و از رو نیمکت ایستگاه بلند شد و رفت....
اون یه طعمه خیلی خوشمزه داشت و نمیتونست ازش به همین راحتی دست برداره...
جئون از شدت خستگی اون شب همونجا خوابش برد...
کیم تصمیم گرفت کاری به کاره پسره نداشته باشه ولی به طور مخفیانه ازش مراقبت کنه و تلاش خودشو میکرد هرطور که شده قانعش کنه به عمارت بیاد!...
ساعت هشت صبح بیدار شد *هوا ابری
وقتی فکراشو کرد که با خودش چیکار کنه و چه سرپناهی داره، راه افتاد خونه مامانش...
به پلیس زنگ زد که بیان و رسیدگی کنن...
بعد اینکه مامانشو دفن کردن ....
دیگه هیچ اثری از کسی تو خونه نمونده بود همه جا تاریک و سوت و کور ...
حتی موندن تو اون خونه براش یه عذاب بود چون همونجا مادرش و از دست داده....
ولی چاره ای نداشت، رفت اتاق بالایی همون اتاق بچگیش، وسایل و لباس ها همونجوری دست نخورده بودن!!...
کیم از دور بهش نگاه میکرد انگار یه ماموریت سنگین رو دوششه ، درحالی که زندگی ساده جئون هیچ ربطی به اون نداشت....
۷ ماه بعد....
جئون از اونجایی که به تنهایی عادت داشت پس زیاد براش سخت نمیگذشت ولی دلتنگیِ زیاد هر لحظه اذیتش میکرد....
از اونجایی که کیم از جئون خوشش میومد بیشتر اوقات بهش سر میزد بدون اینکه خودش متوجه بشه!..
دقیقا شب تولدش اونو به عمارت خودش برد البته نه با اجازه، بلکه دزدکی
صب که شد پسره چشاشو باز کرد و دید که کیم جلوی چشاشه، از تعجب نمیدونست چی بگه
- تو همونی نیستی که تو ایستگاه اتوبوس دیدم؟
_ صبح بخیر بچه جان، سلام یادت رفت نه؟
خب عیبی نداره، چه حسی داری؟ احساس راحتی داری اصلا؟
از حرفای بی خود و بی جهت اون مشتاشو گره میکرد...
_ میتونم ازت یه سوال بپرسم ، چرا اینهمه ساکتی؟ نکنه چیزی شده به من نمیگی؟
- به نظرت نباید من سوال بپرسم؟ دقیقا کجام و اینجا کنار تو چه غلطی میکنم؟ و چرا از اینکه چطوری اومدم اینجا خبر ندارم؟....
_ جای سوال نداره که... خیلی ساده، با پای خودت اومدی اینجا...
- از اولش هم بهت حس خوبی نداشتم، آدم عجیب غریبی هستی، فک کنم وقتی خواب بودم منو آوردی این خراب خونه نه؟
_ دقیقا، وقتی که خواب بودی ...
میتونست معصومیت اون پسربچه رو از چشاش بفهمه که چقد بی گناهه...
_ خب اگه یادت بیاد اون شب ازت خواسته بودم با من زندگی کنی، ولی الان توی عمارت من هستی و نیازی به نظر تو ندارم چون هر کسی یا چیزی که وارد این عمارت بشه متعلق به منه!...
-واقعا؟ یعنی تو سرپرست منی؟ خنده داره....
_میخوای واست ثابت بشه؟ همینکه پاتو بدون اجازه من از این عمارت بزاری بیرون میتونم دخلتو در بیارم...
با شنیدن این حرف یکم مسئله رو جدی تر گرفت، و سعی کرد فعلا کار خاصی نکنه...
_باشه ، هرجور که راحتی
بهش یه نگاه از سر تا پایین انداخت و از رو نیمکت ایستگاه بلند شد و رفت....
اون یه طعمه خیلی خوشمزه داشت و نمیتونست ازش به همین راحتی دست برداره...
جئون از شدت خستگی اون شب همونجا خوابش برد...
کیم تصمیم گرفت کاری به کاره پسره نداشته باشه ولی به طور مخفیانه ازش مراقبت کنه و تلاش خودشو میکرد هرطور که شده قانعش کنه به عمارت بیاد!...
ساعت هشت صبح بیدار شد *هوا ابری
وقتی فکراشو کرد که با خودش چیکار کنه و چه سرپناهی داره، راه افتاد خونه مامانش...
به پلیس زنگ زد که بیان و رسیدگی کنن...
بعد اینکه مامانشو دفن کردن ....
دیگه هیچ اثری از کسی تو خونه نمونده بود همه جا تاریک و سوت و کور ...
حتی موندن تو اون خونه براش یه عذاب بود چون همونجا مادرش و از دست داده....
ولی چاره ای نداشت، رفت اتاق بالایی همون اتاق بچگیش، وسایل و لباس ها همونجوری دست نخورده بودن!!...
کیم از دور بهش نگاه میکرد انگار یه ماموریت سنگین رو دوششه ، درحالی که زندگی ساده جئون هیچ ربطی به اون نداشت....
۷ ماه بعد....
جئون از اونجایی که به تنهایی عادت داشت پس زیاد براش سخت نمیگذشت ولی دلتنگیِ زیاد هر لحظه اذیتش میکرد....
از اونجایی که کیم از جئون خوشش میومد بیشتر اوقات بهش سر میزد بدون اینکه خودش متوجه بشه!..
دقیقا شب تولدش اونو به عمارت خودش برد البته نه با اجازه، بلکه دزدکی
صب که شد پسره چشاشو باز کرد و دید که کیم جلوی چشاشه، از تعجب نمیدونست چی بگه
- تو همونی نیستی که تو ایستگاه اتوبوس دیدم؟
_ صبح بخیر بچه جان، سلام یادت رفت نه؟
خب عیبی نداره، چه حسی داری؟ احساس راحتی داری اصلا؟
از حرفای بی خود و بی جهت اون مشتاشو گره میکرد...
_ میتونم ازت یه سوال بپرسم ، چرا اینهمه ساکتی؟ نکنه چیزی شده به من نمیگی؟
- به نظرت نباید من سوال بپرسم؟ دقیقا کجام و اینجا کنار تو چه غلطی میکنم؟ و چرا از اینکه چطوری اومدم اینجا خبر ندارم؟....
_ جای سوال نداره که... خیلی ساده، با پای خودت اومدی اینجا...
- از اولش هم بهت حس خوبی نداشتم، آدم عجیب غریبی هستی، فک کنم وقتی خواب بودم منو آوردی این خراب خونه نه؟
_ دقیقا، وقتی که خواب بودی ...
میتونست معصومیت اون پسربچه رو از چشاش بفهمه که چقد بی گناهه...
_ خب اگه یادت بیاد اون شب ازت خواسته بودم با من زندگی کنی، ولی الان توی عمارت من هستی و نیازی به نظر تو ندارم چون هر کسی یا چیزی که وارد این عمارت بشه متعلق به منه!...
-واقعا؟ یعنی تو سرپرست منی؟ خنده داره....
_میخوای واست ثابت بشه؟ همینکه پاتو بدون اجازه من از این عمارت بزاری بیرون میتونم دخلتو در بیارم...
با شنیدن این حرف یکم مسئله رو جدی تر گرفت، و سعی کرد فعلا کار خاصی نکنه...
۸۸۶
۱۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.