✞رمان انتقام✞ پارت 8
•انتقام•
پارت هشتم✞︎🖤
ارسلان: خودت میگی دیوونه از ی دیوونه چه توقعی داری؟
دیانا: زدی شیشمو شکوندی اسکل حالا کی اینو درست میکنه؟
ارسلان: خودم درستش میکنم..
دیانا: سرمو بیشتر از پنجره بیرون کردم....حالا چیکار داشتی؟
ارسلان: دیدم پیاممو جواب ندادی گفتم بیام ببینم زنده ای یا مرده چون لباس مشکی نداشتم گفتم برم بخرم اگه مردی..
دیانا: ارسلان نیام پایین از وسط دو نصفت کنما...میخوای بیای بالا؟
ارسلان: نه من میرم فردا میبینمت...
دیانا: اصن میخواستی هم نمیزاشتم بیای..
ی دفعه دیدم ی چیز پرتاپ کرد از پایین به طرف با دستام گرفتم ک دیدم ی گل قرمزه ک مطمئنن از حیاط چیده بود...
ارسلان: داشتم همینجوری از اون پایین به خندهاش نگاه میکردم...مراقب خودت باش خانوم خوشگله فعلن...
دیانا: دیوونه ای ارسلان تو ام همینطور... سرمو بردم تو
و از گل ی نفس عمیقی کشیدم
با پرده پنجررو پوشوندم و رفتم نشستم
رو تخت و با فکر کردن به کارای ارسلان خوابم برد
____
ارسلان: صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم ک یادم اومد باید برم دنبال دیانا سریع رفتم ی دوش گرفتم و ی پیرهن سفید پوشیدم ک یقه جلوش و باز گزاشتم زنجیر ست که با دیانا ۲ سال پیش خریده بودیم و انداختم گردنم موهامو و گزاشتم فر بمونه میخواستم برای خانوم رحیمی دلبری کنم...
دیانا: صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم و کلافه بدون اینکه به صفحه ی گوشیم نگاه کنم برداشتم....چته اتوسا بزار ی دو دقیقه بخوابم اه
ارسلان: سلام خانوم سحر خیز...
دیانا: با صدای ارسلان از پشت گوشی به خودم اومدم....عه توییی سلام خوبی؟
ارسلان: مثل اینکه به یاد بود قدیما
دوباره باید دو ساعت جلوی در خونتون وایستم؟ درسته؟
دیانا: نخیرم من امادم
ارسلان: بله معلومه میخوای بزارم دو دقیقه بخوابی...بعد زدم زیر خنده
دیانا: زهر مار الان میام پایین منتظرم باش..
ارسلان: ما که همیشه منتظر خانوم رحیمی هستیم
پارت هشتم✞︎🖤
ارسلان: خودت میگی دیوونه از ی دیوونه چه توقعی داری؟
دیانا: زدی شیشمو شکوندی اسکل حالا کی اینو درست میکنه؟
ارسلان: خودم درستش میکنم..
دیانا: سرمو بیشتر از پنجره بیرون کردم....حالا چیکار داشتی؟
ارسلان: دیدم پیاممو جواب ندادی گفتم بیام ببینم زنده ای یا مرده چون لباس مشکی نداشتم گفتم برم بخرم اگه مردی..
دیانا: ارسلان نیام پایین از وسط دو نصفت کنما...میخوای بیای بالا؟
ارسلان: نه من میرم فردا میبینمت...
دیانا: اصن میخواستی هم نمیزاشتم بیای..
ی دفعه دیدم ی چیز پرتاپ کرد از پایین به طرف با دستام گرفتم ک دیدم ی گل قرمزه ک مطمئنن از حیاط چیده بود...
ارسلان: داشتم همینجوری از اون پایین به خندهاش نگاه میکردم...مراقب خودت باش خانوم خوشگله فعلن...
دیانا: دیوونه ای ارسلان تو ام همینطور... سرمو بردم تو
و از گل ی نفس عمیقی کشیدم
با پرده پنجررو پوشوندم و رفتم نشستم
رو تخت و با فکر کردن به کارای ارسلان خوابم برد
____
ارسلان: صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم ک یادم اومد باید برم دنبال دیانا سریع رفتم ی دوش گرفتم و ی پیرهن سفید پوشیدم ک یقه جلوش و باز گزاشتم زنجیر ست که با دیانا ۲ سال پیش خریده بودیم و انداختم گردنم موهامو و گزاشتم فر بمونه میخواستم برای خانوم رحیمی دلبری کنم...
دیانا: صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم و کلافه بدون اینکه به صفحه ی گوشیم نگاه کنم برداشتم....چته اتوسا بزار ی دو دقیقه بخوابم اه
ارسلان: سلام خانوم سحر خیز...
دیانا: با صدای ارسلان از پشت گوشی به خودم اومدم....عه توییی سلام خوبی؟
ارسلان: مثل اینکه به یاد بود قدیما
دوباره باید دو ساعت جلوی در خونتون وایستم؟ درسته؟
دیانا: نخیرم من امادم
ارسلان: بله معلومه میخوای بزارم دو دقیقه بخوابی...بعد زدم زیر خنده
دیانا: زهر مار الان میام پایین منتظرم باش..
ارسلان: ما که همیشه منتظر خانوم رحیمی هستیم
۷۴.۰k
۱۱ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.