رمان ماه دریاچه خونین
پارت ۳
لوسی:چطور رانپو سان
رانپو:همین جوری اصلا بیخیال
لوسی:باشه
.
.
(چند دقیقه بعد)
روای:همه سفارش هاشون رو خوردند ولی چون روز تعطیل بود میخواستن برن پیک نیک پس کلی خوراکی و زیر اندازه و کلا وسایل پیک نیک و آماده کردن ورفتن سمت پارو که شکوفه های آلبالو رو ببینن
ویو کوروی
همیشه زندگیم خیلی کسل کننده سپری شده ولی وقتی شکوفه های آلبالو رو میبینم یاد چویا میافتم و دلم براش تنگ میشه اگه توی اون نامه درست گفته باشه اون توی آژانس کارآگاهان مسلح کار میکنه پایان ویو
روای:کوروی توی این افکار بود که تلفنش زنگ خورد آنا خدمت کارش بود
...مکالمه بین کوروی و آنا
_بله
انا:درمورد اون مکان آژانس یه چیز هایی پیدا کردیم
_واقعا بهم بگو
انا:کافهدی روبه رو بالاش ساختمون آژانس
_واقعا اینکه عالیه
انا:آره و فهمیدیم امروز میخوان بیان به پارک
_اوه پس من میتونم ببینمش خوبه خدانگهدار
انا:خداحافظ
کوروی از خوشحالی نمی دونست باید چی کار کنه پس رفت تا دوری توی پارک بزنه داشت میچرخید که از دور کسایی رو دید که اومدن پیک نیک خوشحال شد و بعد از سال برادرش و دید از دور لبخندی زدو از پارک رفت
(سمت آژانس)
داشتن جرئت یا حقیقت بازی میکردن گردونه چرخید و به سمت چویا و دازای افتاد
دازای:عالی شد
چویا:اه آخه برا چی باتو(باحرص)
دازای:جرعت یا حقیقت
چویا:حقیقت
دازای:خب خواهر یا برادر داری
چویا اولش کمی مکث کردو گفت:نه ندارم معلوم نیست آخه این سوال
دازای:باشه
رانپو یهو گفت:دروغ میگی داری
چویا:هن؟من نمی دونم تو میدونی
رانپو:میدونی ولی نمی خوای بگی و دلیش هم نمی دونم
چویا چشماش گرد شد و گفت:خب آره دارم
دازای:داری چه خوب
پانیا:خب میشه درموردش بهمون بگی
چویا:اون خواهر کوچیکتر منه ما وقتی بچه بودیم ازهم جدا شدیم الانم نمی دونم کجاست یا چی کار میکنه
پانیا:خداکنه هیچوقت به آژانس نیاد آخه دختر اینجا زیاد داریم
چویا:آخه به تو چه مگه تو رئیس آژانسی هی نظر میده
آتسوشی:حالا بیان والیبال بازی کنیم
لوسی:گروه بندی میکنم
دازای و چویا گروه ۱
اتسوشی و آکوتاگاوا ۲
رانپو و کنجی گروه ۳
هیگوچی و گین ۴
همینا برین بازی کنین
دازای:چویا کوتوله است بازی نمی تونه بکنه
چویا یدونه مشت زد تو صورت دازای
دازای:غلط کردم
رفتن بازی کنن داشتن بازی که توپ رفت سمت
رانپو:الیس بدو برو توپ بیار
الیس:چرا من نمیخوام
رانپو:خوراکی هامو بت میدم
الیس سری تکون داد رفت وقتی رسید توپ زیر پای یه خانومی اولش ترسید ولی گفت
الیس:میشه توپ به من بدی
کوروی اصلا توحال خودش نبود با صدای دختر به خودش اومد و گفت
_بفرمایید خوشگل خانم
الیس توپ از دستش گرفت و رفت پیش بقیه
داشتن بازی میکردن چویا گفت خسته شده میره تو پاک قدم بزنه و ....
لوسی:چطور رانپو سان
رانپو:همین جوری اصلا بیخیال
لوسی:باشه
.
.
(چند دقیقه بعد)
روای:همه سفارش هاشون رو خوردند ولی چون روز تعطیل بود میخواستن برن پیک نیک پس کلی خوراکی و زیر اندازه و کلا وسایل پیک نیک و آماده کردن ورفتن سمت پارو که شکوفه های آلبالو رو ببینن
ویو کوروی
همیشه زندگیم خیلی کسل کننده سپری شده ولی وقتی شکوفه های آلبالو رو میبینم یاد چویا میافتم و دلم براش تنگ میشه اگه توی اون نامه درست گفته باشه اون توی آژانس کارآگاهان مسلح کار میکنه پایان ویو
روای:کوروی توی این افکار بود که تلفنش زنگ خورد آنا خدمت کارش بود
...مکالمه بین کوروی و آنا
_بله
انا:درمورد اون مکان آژانس یه چیز هایی پیدا کردیم
_واقعا بهم بگو
انا:کافهدی روبه رو بالاش ساختمون آژانس
_واقعا اینکه عالیه
انا:آره و فهمیدیم امروز میخوان بیان به پارک
_اوه پس من میتونم ببینمش خوبه خدانگهدار
انا:خداحافظ
کوروی از خوشحالی نمی دونست باید چی کار کنه پس رفت تا دوری توی پارک بزنه داشت میچرخید که از دور کسایی رو دید که اومدن پیک نیک خوشحال شد و بعد از سال برادرش و دید از دور لبخندی زدو از پارک رفت
(سمت آژانس)
داشتن جرئت یا حقیقت بازی میکردن گردونه چرخید و به سمت چویا و دازای افتاد
دازای:عالی شد
چویا:اه آخه برا چی باتو(باحرص)
دازای:جرعت یا حقیقت
چویا:حقیقت
دازای:خب خواهر یا برادر داری
چویا اولش کمی مکث کردو گفت:نه ندارم معلوم نیست آخه این سوال
دازای:باشه
رانپو یهو گفت:دروغ میگی داری
چویا:هن؟من نمی دونم تو میدونی
رانپو:میدونی ولی نمی خوای بگی و دلیش هم نمی دونم
چویا چشماش گرد شد و گفت:خب آره دارم
دازای:داری چه خوب
پانیا:خب میشه درموردش بهمون بگی
چویا:اون خواهر کوچیکتر منه ما وقتی بچه بودیم ازهم جدا شدیم الانم نمی دونم کجاست یا چی کار میکنه
پانیا:خداکنه هیچوقت به آژانس نیاد آخه دختر اینجا زیاد داریم
چویا:آخه به تو چه مگه تو رئیس آژانسی هی نظر میده
آتسوشی:حالا بیان والیبال بازی کنیم
لوسی:گروه بندی میکنم
دازای و چویا گروه ۱
اتسوشی و آکوتاگاوا ۲
رانپو و کنجی گروه ۳
هیگوچی و گین ۴
همینا برین بازی کنین
دازای:چویا کوتوله است بازی نمی تونه بکنه
چویا یدونه مشت زد تو صورت دازای
دازای:غلط کردم
رفتن بازی کنن داشتن بازی که توپ رفت سمت
رانپو:الیس بدو برو توپ بیار
الیس:چرا من نمیخوام
رانپو:خوراکی هامو بت میدم
الیس سری تکون داد رفت وقتی رسید توپ زیر پای یه خانومی اولش ترسید ولی گفت
الیس:میشه توپ به من بدی
کوروی اصلا توحال خودش نبود با صدای دختر به خودش اومد و گفت
_بفرمایید خوشگل خانم
الیس توپ از دستش گرفت و رفت پیش بقیه
داشتن بازی میکردن چویا گفت خسته شده میره تو پاک قدم بزنه و ....
۲.۸k
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.