کجاست؟
کجاست؟
چه میکند؟
به موقع میخوابد؟
دلش خون است یا خونش دل است؟
زندگی میکند یا زنده ست؟
اگر مرده قبرش کجاست؟
شبهایش چگونه صبح میشود؟
صبح هایش چگونه آغاز میشود؟
دوستت دارم را از کدام دهان میشنود!؟
گرمای دستش را به کدام دست هدیه میکند؟
لبش میخندد یا چشمش؟
حالش چگونه ست؟
بعد من زنده ست؟...
نمیدانم!
این ندانستن اوست که مرا از پای در اورده یا ندانستن خودم ؟
اوست که نمیداند چه بر من میگذرد یا منم که نمیدانم چه بر او میگذرد؟
...
نیامدی.
امشب هم نیامدی ...
آنقدر نمیایی تا دمم به بازدم نرسد و نفسم قطع شود..
آنوقت بر سر مزارم میآیی و دمسازم میشوی،
چه بسا قدم بر مدفن من نهادی و روح به تن من دادی و دل خاک شکافتم و بیرون آمدم و دوباره جان گرفتم و رو به زیستن آوردم!...
حداقل آن زمان که گام بر خاک من بگذاری من در آرامگاهم آرام گرفتم ...
درست نمیدانم چه خواهد شد
اما میدانم وقتی بیایی دیگر از بیهمدمی به درد پناهنده نیستم ...
بعد آنکه از کنار من کوچ کردی من همنشین هزاران عارضه ی ناخوشی شدم و این ناخوشی هاست که دیدن دارند...
اصلا مگر تو نباشی چیزی جز ناخوشی دیدن دارد؟ ( :
نه ... نه انقلاب من! نه انار ِ سرخ زمستانم... نه.. هیچ چیز دیدن ندارد ...
سوی چشمم سوخت از در وارد شوی ، کور شدم نیامدی ...
زبان به سخن گشودم در آغوشت ثبات بگیرم، زبانم چیدی و رفتی و نیامدی ...
سمت چپ سینهام میسوزد ... گویی با خنجر چندین خراش بر آن انداخته باشند و در آب نمک مزه داده باشند و هم اکنون بر آتش نهادند تا جا بیفتد .. آب این آتش کیست ؟ تو ... آب سرد آتش قلبم ... حتی آب را هم دریغ کرده ای! نکند خیال میکنی آنکه از مسیر عاشقی بیراهه رفت من بودم؟ نکند وهم داری من عاشقی را فراموش کردم؟ نمیایی؟ نمیخواهی؟
چه کنم؟
سر به کدام بیابان بگذارم که در یادم نباشی؟
دل به کدام دریا بدهم که نقشی از تو در دل آن نباشد ؟
به کدام کوه پناه ببرم که چشمم به چشمانت نیفتد؟
زیر کدام اسمان نفس بکشم تا هوای تو را نفس نکشیده باشم؟
در کدام طلوع عشقت طلوع نمیکند؟
در کدام صبح زندگی از رخ زیبای تو سرچشمه نمیگیرد؟
کجا بروم خیال تو انجا نباشد؟
هنوز هم انجیرِ سر درخت ِ حیاط از دلتنگی ِ شما میتَرکَد و
یاقوت های این انار ِ کال هم که در دست منست به یاد شما بیرون ریخته اند!
کجا بروم که نباشید؟
که نفسی از سر آسودگیم سهم ما شود؟
کجا؟...
جز آغوشت کجا همچین جاییست؟
هیچ جا ...
کاش بیایی و من فراموش کنم نبودنت را
صبر کنم میایی؟ صبری که گرفتن جان من است ..
اما اگر به وصال ختم شود این زهر از شیرینی هر شیرینی برایم شیرین تر است؛
چشمم تو را میببیند
میگویم میخواهمت ..
دستم ناتوان در دست گیری توست ..
فرسخ ها ندارمت ...
فاصلهی چشم و زبان و دست من فرسخ هاست! ...
اصلا بیا فرض کنیم حواسَت نیست به فاصله ها ..
یعنی نمیدانی که من چقدر دوستت دارم؟
یعنی یادت نیست بیتو بودن در محدوده های ممکن های من جایی ندارد؟
یعنی فراموش کرده ای من بیتو چقدر ناتوانم؟
قرار نبود چون دمی کوتاه بروی ؟
پس چرا برگشتنت شد داستان آن دمی که رفت و بازدمش نیامد؟
بیفایده امیدوارم؟
نه؛ قرار بود من آن تو باشم ...
پس لطفا تو هم برای من باش ❤️
صد بار خوندمش
نفهمیدم چی نوشتم _
اینکه خودتم ندونی چی نوشتی
و چی میخوای
یکمی درده...
یکم زیاد درده(:
و خلاصه که
آشفتگی ِ باید ببخشید ^^
ما را به سخت جانیِ خود این گمان نبود.
یاردآ-
#بادِبافشون
ی روز از دی ماه ۰۱
چه میکند؟
به موقع میخوابد؟
دلش خون است یا خونش دل است؟
زندگی میکند یا زنده ست؟
اگر مرده قبرش کجاست؟
شبهایش چگونه صبح میشود؟
صبح هایش چگونه آغاز میشود؟
دوستت دارم را از کدام دهان میشنود!؟
گرمای دستش را به کدام دست هدیه میکند؟
لبش میخندد یا چشمش؟
حالش چگونه ست؟
بعد من زنده ست؟...
نمیدانم!
این ندانستن اوست که مرا از پای در اورده یا ندانستن خودم ؟
اوست که نمیداند چه بر من میگذرد یا منم که نمیدانم چه بر او میگذرد؟
...
نیامدی.
امشب هم نیامدی ...
آنقدر نمیایی تا دمم به بازدم نرسد و نفسم قطع شود..
آنوقت بر سر مزارم میآیی و دمسازم میشوی،
چه بسا قدم بر مدفن من نهادی و روح به تن من دادی و دل خاک شکافتم و بیرون آمدم و دوباره جان گرفتم و رو به زیستن آوردم!...
حداقل آن زمان که گام بر خاک من بگذاری من در آرامگاهم آرام گرفتم ...
درست نمیدانم چه خواهد شد
اما میدانم وقتی بیایی دیگر از بیهمدمی به درد پناهنده نیستم ...
بعد آنکه از کنار من کوچ کردی من همنشین هزاران عارضه ی ناخوشی شدم و این ناخوشی هاست که دیدن دارند...
اصلا مگر تو نباشی چیزی جز ناخوشی دیدن دارد؟ ( :
نه ... نه انقلاب من! نه انار ِ سرخ زمستانم... نه.. هیچ چیز دیدن ندارد ...
سوی چشمم سوخت از در وارد شوی ، کور شدم نیامدی ...
زبان به سخن گشودم در آغوشت ثبات بگیرم، زبانم چیدی و رفتی و نیامدی ...
سمت چپ سینهام میسوزد ... گویی با خنجر چندین خراش بر آن انداخته باشند و در آب نمک مزه داده باشند و هم اکنون بر آتش نهادند تا جا بیفتد .. آب این آتش کیست ؟ تو ... آب سرد آتش قلبم ... حتی آب را هم دریغ کرده ای! نکند خیال میکنی آنکه از مسیر عاشقی بیراهه رفت من بودم؟ نکند وهم داری من عاشقی را فراموش کردم؟ نمیایی؟ نمیخواهی؟
چه کنم؟
سر به کدام بیابان بگذارم که در یادم نباشی؟
دل به کدام دریا بدهم که نقشی از تو در دل آن نباشد ؟
به کدام کوه پناه ببرم که چشمم به چشمانت نیفتد؟
زیر کدام اسمان نفس بکشم تا هوای تو را نفس نکشیده باشم؟
در کدام طلوع عشقت طلوع نمیکند؟
در کدام صبح زندگی از رخ زیبای تو سرچشمه نمیگیرد؟
کجا بروم خیال تو انجا نباشد؟
هنوز هم انجیرِ سر درخت ِ حیاط از دلتنگی ِ شما میتَرکَد و
یاقوت های این انار ِ کال هم که در دست منست به یاد شما بیرون ریخته اند!
کجا بروم که نباشید؟
که نفسی از سر آسودگیم سهم ما شود؟
کجا؟...
جز آغوشت کجا همچین جاییست؟
هیچ جا ...
کاش بیایی و من فراموش کنم نبودنت را
صبر کنم میایی؟ صبری که گرفتن جان من است ..
اما اگر به وصال ختم شود این زهر از شیرینی هر شیرینی برایم شیرین تر است؛
چشمم تو را میببیند
میگویم میخواهمت ..
دستم ناتوان در دست گیری توست ..
فرسخ ها ندارمت ...
فاصلهی چشم و زبان و دست من فرسخ هاست! ...
اصلا بیا فرض کنیم حواسَت نیست به فاصله ها ..
یعنی نمیدانی که من چقدر دوستت دارم؟
یعنی یادت نیست بیتو بودن در محدوده های ممکن های من جایی ندارد؟
یعنی فراموش کرده ای من بیتو چقدر ناتوانم؟
قرار نبود چون دمی کوتاه بروی ؟
پس چرا برگشتنت شد داستان آن دمی که رفت و بازدمش نیامد؟
بیفایده امیدوارم؟
نه؛ قرار بود من آن تو باشم ...
پس لطفا تو هم برای من باش ❤️
صد بار خوندمش
نفهمیدم چی نوشتم _
اینکه خودتم ندونی چی نوشتی
و چی میخوای
یکمی درده...
یکم زیاد درده(:
و خلاصه که
آشفتگی ِ باید ببخشید ^^
ما را به سخت جانیِ خود این گمان نبود.
یاردآ-
#بادِبافشون
ی روز از دی ماه ۰۱
۴۰.۸k
۱۱ دی ۱۴۰۱