our song part : ۸
شب زیبایی بود...گرم و صمیمی....دنیل و همسر زیبایش آنا زیر نورهای رنگی میدرخشیدند کودکان گوشه ای برای خود پایکوبی میکردند و بزرگترها به سلامتی زوج امشب شیشه نوشیدنی برهم میکوبیدند نقاش ساکتمان گوشهای تاریک مشغول کشیدن صحنه ای از دنس دنیل و آنا بود در حال حاضر چیزی برای هدیه دادن به این زوج نداشت هرچه داشت و نداشت را در پاریس جاگذاشته بود با انگشتهای کشیده و گندمی خوش رنگش به آرامی روی بوم ضربه میزد ستاره های درخشان کوچکی تاریکی چشمانش را به بازی گرفته بودند
آلیس : آدم شگفت انگیزی هستی....
تهیونگ تکان کوچکی از بودن ناگهانی آلیس کنار خودش خورد چشمان خسته و ملتهبش را به دختر دوخت لباس سفید دختر....پسر لحظه ای چشمانش را بست و حضورش را نفس کشید او همان دختری بود که اینهمه مدت پرتره اش را در تنهایی هاش به تصویر میکشید صدایش را صاف کرد و نگاه دیگری به چشمانش انداخت
تهیونگ : در نظر تو اینکار شگفت انگیزه....ولی برای من پناه اخره...
صدای گرم و بم پسر مثل عسلی روی افکار آشفته دختر ریخته شد
آلیس به هیچ عنوان نمیتوانست منکر آرامش وجود این مرد نشسته روی صندلی چوبی شود...اگر قرار بود آرامش صدایی باشد قطعا صدای تهیونگ میبود و اگر قرار بود آرامش بویی باشد بوی تن این مرد بود به آرامی روی چمنها نشست و دفتر کوچکی که کنار پای تهیونگ افتاده بود رو با احتیاط برداشت
آلیس : چه دفتر قشنگی تا خواست دستی لای کتاب بگذارد ، پسر به آرامی دفتر را از میان انگشتانش بیرون کشید دختر با تعجب به صورت نیمه روشن پسر نگاه کرد و ابرویی بالا انداخت
تهیونگ : برای نگاه کردن تو این دفتر هنوز زوده
تهیونگ : شاید روزی دوباره اینجا برگشتم....شاید اونروز رابطه دوستانه ای رو با هم شروع کردیم و این دفتر و نشونت دادم...
آلیس : دوباره برگشتی؟ داری میری؟
تهیونگ : اره امشب میرم
و مقابل چشمهای ناباور دختر شروع به جمع کردن وسایلش شد
آلیس : فکر نمیکردم به این زودی از اینجا بخوای بری
تهیونگ : به دنیل اعتماد کن...ازت قراره به خوبی محافظت کنه....هر ماه برات خرج زندگیتو میفرستم...
دختر با عصبانیت وسط حرف پسر پرید
آلیس : نمیفهمم....من از پس خودم برمیام بخاطر وصيت الیزابت؟ این خواسته قلبی من نیست
و با بغضی که نمیدانست از کجا پیدایش شده با قدم های بلند از کنار مرد دور شد تهیونگ با چشم هایی که برق میزد و لبخند محوی به رقص موهای دختر در هوا خیره شد
آلیس که فکر میکرد به اندازه کافی از آنجا دور شده سرعت قدم هایش را کم کرد صدای موسیقی رمانتیکی از میدان دهکده به گوش میرسید مچ دستش کشیده شد و به زیبایی وسط بازوان گرمی جای گرفت تا
ادامه فیک داخل کامنت ها
آلیس : آدم شگفت انگیزی هستی....
تهیونگ تکان کوچکی از بودن ناگهانی آلیس کنار خودش خورد چشمان خسته و ملتهبش را به دختر دوخت لباس سفید دختر....پسر لحظه ای چشمانش را بست و حضورش را نفس کشید او همان دختری بود که اینهمه مدت پرتره اش را در تنهایی هاش به تصویر میکشید صدایش را صاف کرد و نگاه دیگری به چشمانش انداخت
تهیونگ : در نظر تو اینکار شگفت انگیزه....ولی برای من پناه اخره...
صدای گرم و بم پسر مثل عسلی روی افکار آشفته دختر ریخته شد
آلیس به هیچ عنوان نمیتوانست منکر آرامش وجود این مرد نشسته روی صندلی چوبی شود...اگر قرار بود آرامش صدایی باشد قطعا صدای تهیونگ میبود و اگر قرار بود آرامش بویی باشد بوی تن این مرد بود به آرامی روی چمنها نشست و دفتر کوچکی که کنار پای تهیونگ افتاده بود رو با احتیاط برداشت
آلیس : چه دفتر قشنگی تا خواست دستی لای کتاب بگذارد ، پسر به آرامی دفتر را از میان انگشتانش بیرون کشید دختر با تعجب به صورت نیمه روشن پسر نگاه کرد و ابرویی بالا انداخت
تهیونگ : برای نگاه کردن تو این دفتر هنوز زوده
تهیونگ : شاید روزی دوباره اینجا برگشتم....شاید اونروز رابطه دوستانه ای رو با هم شروع کردیم و این دفتر و نشونت دادم...
آلیس : دوباره برگشتی؟ داری میری؟
تهیونگ : اره امشب میرم
و مقابل چشمهای ناباور دختر شروع به جمع کردن وسایلش شد
آلیس : فکر نمیکردم به این زودی از اینجا بخوای بری
تهیونگ : به دنیل اعتماد کن...ازت قراره به خوبی محافظت کنه....هر ماه برات خرج زندگیتو میفرستم...
دختر با عصبانیت وسط حرف پسر پرید
آلیس : نمیفهمم....من از پس خودم برمیام بخاطر وصيت الیزابت؟ این خواسته قلبی من نیست
و با بغضی که نمیدانست از کجا پیدایش شده با قدم های بلند از کنار مرد دور شد تهیونگ با چشم هایی که برق میزد و لبخند محوی به رقص موهای دختر در هوا خیره شد
آلیس که فکر میکرد به اندازه کافی از آنجا دور شده سرعت قدم هایش را کم کرد صدای موسیقی رمانتیکی از میدان دهکده به گوش میرسید مچ دستش کشیده شد و به زیبایی وسط بازوان گرمی جای گرفت تا
ادامه فیک داخل کامنت ها
۸۱۵
۲۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.