رمان
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_9
حرفش برام عجیب بود چون حتی سرش رو بلند نمیکرد تا بهم نگاه کنه.
اینو پای خجالت دخترونه ش گذاشته بودم،به احتمال زیاد از اون دخترایی بود که توی نوجوانی فاز غم و افسردگی بر میدارن ولی قبل از اینکه چیزی بپرسم صدای ترلان از جلوی در آشپزخونه به گوشم رسید:
- دختره کوره چیزی نمی بینه به خاطر همین احتیاج به نور نداره
برای یه لحظه،فقط یه لحظه قلبم یه ضربان و جا انداخت.این بار با دقت بیشتری بهش نگاه کردم اون دختر خیلی زیبا بود و اصلا بهش نمیومد نابینا باشه.
دستم رو جلوی صورتش تکون دادم،واقعا هیچ عکس العملی نشون نمیداد.
ترلان لیوانش رو از آب پر کرد و همون طور که نگاهش بین شکم و عضله های بازو و سینه م در رفت و آمد بود گفت:
-اخلاقت هنوز عوض نشده ولی سیکس پکات بیشتر شده
چه عضله هایی واسه خودت ساختی
راستی دوست دخترت و با خودت نیاوردی؟
نگو که تنها اومدی!
در حالیکه از فضولی هاش کلافه شده بودم روی صندلی نشستم و به دخترک خیره شدم تا شاید ترلان راهش رو بکشه و بره.
دختر بلافاصله بلند شد و در حالیکه با دست دنبال قوری و کتری می گشت لیوانی از کنار گاز برداشت، چایی رو تا نصفه توی لیوان پر کرد و بقیه ش رو آب جوش ریخت.
جوری رفتار میکرد که انگار میبینه و بارها اینکارو برام انجام داده،دقیقا میدونست چقدر باید چایی بریزه.حتی میدونست من توی لیوان میخورم.
دسته ی لیوان رو توی دستش گرفت و همون طور که با دست دیگه میز رو پیدا میکرد دوباره به طرفم برگشت.
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_9
حرفش برام عجیب بود چون حتی سرش رو بلند نمیکرد تا بهم نگاه کنه.
اینو پای خجالت دخترونه ش گذاشته بودم،به احتمال زیاد از اون دخترایی بود که توی نوجوانی فاز غم و افسردگی بر میدارن ولی قبل از اینکه چیزی بپرسم صدای ترلان از جلوی در آشپزخونه به گوشم رسید:
- دختره کوره چیزی نمی بینه به خاطر همین احتیاج به نور نداره
برای یه لحظه،فقط یه لحظه قلبم یه ضربان و جا انداخت.این بار با دقت بیشتری بهش نگاه کردم اون دختر خیلی زیبا بود و اصلا بهش نمیومد نابینا باشه.
دستم رو جلوی صورتش تکون دادم،واقعا هیچ عکس العملی نشون نمیداد.
ترلان لیوانش رو از آب پر کرد و همون طور که نگاهش بین شکم و عضله های بازو و سینه م در رفت و آمد بود گفت:
-اخلاقت هنوز عوض نشده ولی سیکس پکات بیشتر شده
چه عضله هایی واسه خودت ساختی
راستی دوست دخترت و با خودت نیاوردی؟
نگو که تنها اومدی!
در حالیکه از فضولی هاش کلافه شده بودم روی صندلی نشستم و به دخترک خیره شدم تا شاید ترلان راهش رو بکشه و بره.
دختر بلافاصله بلند شد و در حالیکه با دست دنبال قوری و کتری می گشت لیوانی از کنار گاز برداشت، چایی رو تا نصفه توی لیوان پر کرد و بقیه ش رو آب جوش ریخت.
جوری رفتار میکرد که انگار میبینه و بارها اینکارو برام انجام داده،دقیقا میدونست چقدر باید چایی بریزه.حتی میدونست من توی لیوان میخورم.
دسته ی لیوان رو توی دستش گرفت و همون طور که با دست دیگه میز رو پیدا میکرد دوباره به طرفم برگشت.
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
۶.۲k
۱۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.