سلام بر او که در مقابل من سکوت برگزیده و مرا سزاوار هم صح
سلام بر او که در مقابل من سکوت برگزیده و مرا سزاوار همصحبتیاش نمیداند...
سلام بر او که هنوزم فکرش مغز استخوانم را به آتش میکشد و خیالش دمی از خیالم جدا نمیشود..
سلام بر او که صدایَش در گوش من ابدی شده است!
سلام بر همهی اروزی من...
سلام محبوبم؛
مدتها ست از داشتن خوبی چون تو محرومم!
در راه رسیدن به تو هر آنچه فکر کنی و نکنی از سر گذراندم تا به چشمت آیم و بیشتر از چشمت دور شدم ...
شب به شب مانند ابری سیه در دل آسمان باریدم ، چشمانم را به دو کاسه خون مبدل ساختم، دیدی، لبخندی زدی و عبور کردی!
برای سور و سات حضورت بر جگرم سیخ داغ کشیدم، بوی کباب بلند شد و اما تو هوس آمدن نکردی!
نمک ها بر قلبم پاشیدم ، فریادش به آسمان رسید و و روی از آسمان گرداندی! ...
نامه ها نوشتم، بدستت رسید خواندی و پاره کردی!
باز هم نامه نوشتم، آدرس عوض کردی...
و من کم نیاوردم دوباره نوشتم، نامه رسان در میان راه جان داد و نیامدی...
هر کس حال زارم را ببیند نسخهای میپیچد و موکلف انجامم میکند،
میگویند: رهایش کن ، خودش باز میاید...
کدام را رها کنم؟
خودم؟ یا تو را؟ ...
خودم که سالیان سال است در کوچه و پس کوچه های ناکجا آبادی که نمیدانم کجاست دستش از دستم رها شد و دیگر باز نیامد ...
تو را؟
اگر به رها کردن و باز یافتن بود که من چرا خود را نیافتم!؟
رهایت کنم، فراموشم میکنی!
من از فراموش شدن میترسم ...
میگویند: اگر صبر کنی ، شاید خسته شد بازگشت! ...
باید بگویم؛ او که خسته است منم! ...
از کلمات خستهام..
از خودم..
از تو...
به چه کسی باز گردم!؟
آدم خسته توان بازگشتن ندارد ...
او خسته ست ...
او خسته شود باز نمیگردد، ساکن میشود!
ناگریزم به دنبالش بروم...
هر جا خسته شد و ایستاد ، در آغوش بکشَمَش تا دوایش باشم!
پس صبر جایز نیست، اگر بفهمند! ...
روزها گذشت و هنوز کس آن چه که باید نپرسید
که تو از عشق چه چه میخواهی؟ ..
در این خیابان صبح تا شب منتظر کیستی؟
در میان جمعیت که را میخواهی که چشم از آن برنمیداری!؟
چرا گاه با ماه همصحبتی ، گاه با عابران؟ ...
خبر از که میجویی؟ گمشده داری؟ او کیست ؟..
میدانی کجاست؟ چه میکند یا که فقط میدانی که نیست؟ ...
کس نپرسید و ندانست چه ها رفت بر سر ما...
اما همه کس از هر جا رسید طبع طبابت رو کرد و نسخهام را پیچید!...
نسخه ها اعتبار ندارند وقتی تنها دوای ما یکیست! ...
آن یگانه دوانه هم که نیست...
تو نیستی و من تا ابد دیوانه خواهم ماند!...
بیچاره او که صبور است و دوایش نیست...
بگذریم...
بیشببخیر نخوابیم؛
شبت بخیر...❤️
یاردآ-
۵ آذر ۰۱ / ۰۰:۰۰
#بادبافشون
سلام بر او که هنوزم فکرش مغز استخوانم را به آتش میکشد و خیالش دمی از خیالم جدا نمیشود..
سلام بر او که صدایَش در گوش من ابدی شده است!
سلام بر همهی اروزی من...
سلام محبوبم؛
مدتها ست از داشتن خوبی چون تو محرومم!
در راه رسیدن به تو هر آنچه فکر کنی و نکنی از سر گذراندم تا به چشمت آیم و بیشتر از چشمت دور شدم ...
شب به شب مانند ابری سیه در دل آسمان باریدم ، چشمانم را به دو کاسه خون مبدل ساختم، دیدی، لبخندی زدی و عبور کردی!
برای سور و سات حضورت بر جگرم سیخ داغ کشیدم، بوی کباب بلند شد و اما تو هوس آمدن نکردی!
نمک ها بر قلبم پاشیدم ، فریادش به آسمان رسید و و روی از آسمان گرداندی! ...
نامه ها نوشتم، بدستت رسید خواندی و پاره کردی!
باز هم نامه نوشتم، آدرس عوض کردی...
و من کم نیاوردم دوباره نوشتم، نامه رسان در میان راه جان داد و نیامدی...
هر کس حال زارم را ببیند نسخهای میپیچد و موکلف انجامم میکند،
میگویند: رهایش کن ، خودش باز میاید...
کدام را رها کنم؟
خودم؟ یا تو را؟ ...
خودم که سالیان سال است در کوچه و پس کوچه های ناکجا آبادی که نمیدانم کجاست دستش از دستم رها شد و دیگر باز نیامد ...
تو را؟
اگر به رها کردن و باز یافتن بود که من چرا خود را نیافتم!؟
رهایت کنم، فراموشم میکنی!
من از فراموش شدن میترسم ...
میگویند: اگر صبر کنی ، شاید خسته شد بازگشت! ...
باید بگویم؛ او که خسته است منم! ...
از کلمات خستهام..
از خودم..
از تو...
به چه کسی باز گردم!؟
آدم خسته توان بازگشتن ندارد ...
او خسته ست ...
او خسته شود باز نمیگردد، ساکن میشود!
ناگریزم به دنبالش بروم...
هر جا خسته شد و ایستاد ، در آغوش بکشَمَش تا دوایش باشم!
پس صبر جایز نیست، اگر بفهمند! ...
روزها گذشت و هنوز کس آن چه که باید نپرسید
که تو از عشق چه چه میخواهی؟ ..
در این خیابان صبح تا شب منتظر کیستی؟
در میان جمعیت که را میخواهی که چشم از آن برنمیداری!؟
چرا گاه با ماه همصحبتی ، گاه با عابران؟ ...
خبر از که میجویی؟ گمشده داری؟ او کیست ؟..
میدانی کجاست؟ چه میکند یا که فقط میدانی که نیست؟ ...
کس نپرسید و ندانست چه ها رفت بر سر ما...
اما همه کس از هر جا رسید طبع طبابت رو کرد و نسخهام را پیچید!...
نسخه ها اعتبار ندارند وقتی تنها دوای ما یکیست! ...
آن یگانه دوانه هم که نیست...
تو نیستی و من تا ابد دیوانه خواهم ماند!...
بیچاره او که صبور است و دوایش نیست...
بگذریم...
بیشببخیر نخوابیم؛
شبت بخیر...❤️
یاردآ-
۵ آذر ۰۱ / ۰۰:۰۰
#بادبافشون
۴۸.۸k
۰۶ دی ۱۴۰۱