💦رمان زمستان💦 پارت 64
《رمان زمستون❄》
ارسلان: دیاناااا(با داد)
دیانا: صدای ارسلان بلند بود یکیمی ترسیدم و برگشتم سمتش
ارسلان: دیانا اگه بری دیگ راه برگشتی نداری پس برگرد
دیانا: الان تو داری منو تهدید میکنی؟
ارسلان: تهدید نبود اخطار بود...
دیانا: بدون توجه بهش حرکت کردم سمت جلو...
ارسلان: ی چیزایی نمیدونی ک باید بهت بگم
دیانا: کنجکاو شده بودم ولی برنگشتم به راهم ادامه دادم...
ارسلان: همه اینا تقصیر نیکاس
دیانا: با تعجب به سمتش برگشتم...چی؟ نیکا؟
ارسلان: دیانا بیا بشین برات بگم...
دیانا: دیگ تحمل اینو نداشتم ک از چیزی بی خبر باشم به خاطر همین برگشتم تو ماشین نشستم ک ارسلانم نشست و حرکت کرد..
ارسلان: اول بیا بریم ی جایی بشینیم...
دیانا: هر جا دوست داری زودتر برو خسته شدم از این پنهان کاریا...
ارسلان: حرکت کردم سمت بام ماشینو نگه داشتم و پیاده شدم ک دیانام پشت سرم اومد
نشستم روی یکی از اون نیمکتای اونجا...
دیانا: بگو...
ارسلان: مرگ مهراب کذایی بود...
دیانا: اینو ک میدونم ی چیز جدید بگو..
ارسلان: مرگ مهراب کی بهت خبر داد؟
دیانا: نیکا..
ارسلان: همه چی بر میگرده به اون شب...
وقتی مهراب بهت خیانت کرد تو رفتی سمت خونه خودت
شب نیکا بهت زنگ زد و گف مهراب مرده ولی اینا همش بازی مهراب بود مهراب دیگه تورو نمیخواست به قول خودش عاشق شده بود ولی چند ماه بعد همون کسی ک عاشقش بود زد زیرش و ولش کرد اون شب ک نیکا بهت زنگ زد....
ارسلان: دیاناااا(با داد)
دیانا: صدای ارسلان بلند بود یکیمی ترسیدم و برگشتم سمتش
ارسلان: دیانا اگه بری دیگ راه برگشتی نداری پس برگرد
دیانا: الان تو داری منو تهدید میکنی؟
ارسلان: تهدید نبود اخطار بود...
دیانا: بدون توجه بهش حرکت کردم سمت جلو...
ارسلان: ی چیزایی نمیدونی ک باید بهت بگم
دیانا: کنجکاو شده بودم ولی برنگشتم به راهم ادامه دادم...
ارسلان: همه اینا تقصیر نیکاس
دیانا: با تعجب به سمتش برگشتم...چی؟ نیکا؟
ارسلان: دیانا بیا بشین برات بگم...
دیانا: دیگ تحمل اینو نداشتم ک از چیزی بی خبر باشم به خاطر همین برگشتم تو ماشین نشستم ک ارسلانم نشست و حرکت کرد..
ارسلان: اول بیا بریم ی جایی بشینیم...
دیانا: هر جا دوست داری زودتر برو خسته شدم از این پنهان کاریا...
ارسلان: حرکت کردم سمت بام ماشینو نگه داشتم و پیاده شدم ک دیانام پشت سرم اومد
نشستم روی یکی از اون نیمکتای اونجا...
دیانا: بگو...
ارسلان: مرگ مهراب کذایی بود...
دیانا: اینو ک میدونم ی چیز جدید بگو..
ارسلان: مرگ مهراب کی بهت خبر داد؟
دیانا: نیکا..
ارسلان: همه چی بر میگرده به اون شب...
وقتی مهراب بهت خیانت کرد تو رفتی سمت خونه خودت
شب نیکا بهت زنگ زد و گف مهراب مرده ولی اینا همش بازی مهراب بود مهراب دیگه تورو نمیخواست به قول خودش عاشق شده بود ولی چند ماه بعد همون کسی ک عاشقش بود زد زیرش و ولش کرد اون شب ک نیکا بهت زنگ زد....
۱۴۸.۱k
۲۳ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.