من همان قهوه ام که از دهان می افتد،
من همان قهوه ام که از دهان می افتد،
و همان عروسکی که پشت ویترین مغازه میماند
و هرگز آغوش مادرانه ی کودکی را تجربه نمیکند،
من همان پاییزم همان زمستان
که میدود اما به بهار نمیرسد،
من جا مانده ام از تو،
مثل دکمه ای از پیراهن،
انگشتری از دست، گیره ای از مو،
که هیچوقت برای برداشتنش برنمیگردی ...
و همان عروسکی که پشت ویترین مغازه میماند
و هرگز آغوش مادرانه ی کودکی را تجربه نمیکند،
من همان پاییزم همان زمستان
که میدود اما به بهار نمیرسد،
من جا مانده ام از تو،
مثل دکمه ای از پیراهن،
انگشتری از دست، گیره ای از مو،
که هیچوقت برای برداشتنش برنمیگردی ...
۱۳.۰k
۱۰ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.