من مـرده ام؛
من مـردهام؛
سالهـایِ سال است که مــردهام.
جـانم را، قلبــم را، نفسهــایِ گرمِ روحم را، میــانِ شیطنتهایِ از سر خـوشیمـان جـا گذاشتهام. جانم در لحظهی تلاقیِ چشمهایت با نگاهم مرد؛ قلبم در انحنـایِ لبهـایِ گلگونشدهات دریده شد؛ نفسهـایم را که بگویی، گرمـایش به دستهای تو دل داد و حالا بینفس ماندهام.
دلدادهای شدهام خــودباخته؛
مجنونی بیبند و بار، که از جــامِ درد و غــم، مدام شـرابی تلخ و گس سر مـیکشد. آن هنگام است که سرمستی در من میتازد، دیوانهای سرگشته و حیران درونم میجهد و به چهرهی شرمگینِ قلبم میکوبد و میگوید: این دوست داشتن، آمیخته به نقابِ دروغ و تظاهر بود
سالهـایِ سال است که مــردهام.
جـانم را، قلبــم را، نفسهــایِ گرمِ روحم را، میــانِ شیطنتهایِ از سر خـوشیمـان جـا گذاشتهام. جانم در لحظهی تلاقیِ چشمهایت با نگاهم مرد؛ قلبم در انحنـایِ لبهـایِ گلگونشدهات دریده شد؛ نفسهـایم را که بگویی، گرمـایش به دستهای تو دل داد و حالا بینفس ماندهام.
دلدادهای شدهام خــودباخته؛
مجنونی بیبند و بار، که از جــامِ درد و غــم، مدام شـرابی تلخ و گس سر مـیکشد. آن هنگام است که سرمستی در من میتازد، دیوانهای سرگشته و حیران درونم میجهد و به چهرهی شرمگینِ قلبم میکوبد و میگوید: این دوست داشتن، آمیخته به نقابِ دروغ و تظاهر بود
۱.۵k
۲۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.