نیمه شب گذشته دلم برایتان تنگ شد. به حیاط پناه بردم و ماه
نیمه شب گذشته دلم برایتان تنگ شد. به حیاط پناه بردم و ماه را به تماشا نشستم. به از شما نباشد زیبا بود. سر صبحت باز شد. با او حرف زدم. از شما گفتم، از درد دلتنگی ها و زخم های بر تن نشسته ام. ماه حرفهایم را شنید سپس گریست. غمگین پشت تکه ابری پنهان شد. ماه رفت و من دوباره یکه و تنها زار در نبودتان عزادار نشستم.
نسیم آمد، دست نوازشی بر آتشِ در دلم که خاموش زیر خاکستر خفته بود کشید و آن را برافروخت. از سوختنش که مطمئن شد او هم گذشت! دلم برای خودم، برای شما سوخت...
با دلی که از هُرم حرارت آتش تاول زده و برشته شده بود و کمی هم در ادامهی تپش احساس ناتوانی داشت در مرکز حیاط دراز کشیدم. خاطرات به تیمارم آمدند اما آنچه با من کردند مصداق بارز همان ضرب المثل قدیمیست که میگوید: آمدند ابرویش را درست کنند چشمش را هم کور کردند. کار بلد نبودند، میخواستند مسکن دردهایم باشند سهوا بیاحتیاطی کردند و زخمی دیگر بر گل زخمیام کاشتند و آنها هم عزیمت کردند.
زخمی، تنها با دلی سوخته و برشته که از قضا به تنگ هم آمده بود، دیده بر هم نهادم تا بلکه خواب بیاید و مرا از این بند برهاند و درد کشیدنم را پایان دهد. غرق در تاریکی های خویش بودم که دیدم آمده اید، کنار بسترم نشستید و دست به دستان بیجان و سردم سپردید. همانگونه که دست ملاطفت بر موهایم میکشیدید زبان به سخن گفتن هم وا داشته بودید. آری! شما سخن میگفتید آن هم با من... ارتعاشات صدایتان همچو آبی بر آتش روحم را لمس میکردند و نوشداروی زخم های تن زخمیام شدند. امان از صدایِ شما... سرما و درد وجودم در گرما و ارامش وجودتان حل شد...
بودید حالم خوب بود. سر پا شده بودم، بلند شدم و چهار زانو رخ در رخ شما نشستم. به چشم هایتان خیره شدم و زیر لب زمزمه کردم : این چشمان ، این دست ها، این صدا و این هستی تمام وجود من است. لطفا حال که زحمت آمدن به خود دادهاید دیگر نروید، بمانید و اجازه دهید روح سرگردانم آرام بگیرد. اینگونه من نیز معنی خوشبختی و زندگی را خواهم چشید.
حرفایم را شنیدید. لبخندی زدید و گفتید: اگر قصد ماندن نداشتم چرا امدم؟ من تا همیشه هستم. قول قول قول...
سه بار بر قولی که داده بودید تاکید کردید، اطمینان یافتم اینبار رفتنی در کار نیست! از شوق دست به زانو گرفتم و بر روی دو پای لرزانم ایستادم. گفتم: میمانی دیگر؟ گفتید: برای دفعه ی هزارم، آری میمانم! تا روزی که جان در بدن دارم میمانم ، آنقدر میمانم تا خودت از من خسته شوی...
از شادی بالا و پایین پریدم. شما گل شدید و من پروانه. به دورتان میگشتم، من آواز میخواندم شما میخندیدید. چشم هایم را بستم تا صدای خنده هایتان وارد رگ و خونم شوند و در آنجا لانه کنند. مدتی گذشت. هر چه منتظر صدای خندهی تان بودم چیزی به گوش نمیرسید... هراسان چشم گشودم. نبودید... رفته بودید! قول ماندن داده بودید ولیکن شما هم از کنار من سفر کردید... رفتید و حتی دست خطی از خود بر جای نگذاشتید که بدانم به کجا رفته اید، اصلا چرا رفته اید؟ ...
اشک هایم بر گونه های خشکم جاری شدند. از قِبَل خیس شدن صورتم چشم باز کردم. سقف بالای سرم آسمان بود. نور خورشید چشمانم را میزد. سر چرخاندم به سمتِ درِ حیاط، در باز بود! یعنی شما واقعا دیشب اینجا بودید؟ و من برای بار دگر شما را بدست آوردم سپس بیانکه بدست آورده باشم از دست دادم؟... نمیدانم چه شد، نمیدانم! فقط من زیادی دلتنگ و پریشانم. اگر برایتان مقدور است بیایید و بخواهید که بمانید عزیزترینم! ....
پایین برگه ی سوال امتحان زیست نوشته شد که زمان بگذرد. | چهارشنبه | ۱۰ اسفند ۰۱
یاردآ-
#بادبافشون
نسیم آمد، دست نوازشی بر آتشِ در دلم که خاموش زیر خاکستر خفته بود کشید و آن را برافروخت. از سوختنش که مطمئن شد او هم گذشت! دلم برای خودم، برای شما سوخت...
با دلی که از هُرم حرارت آتش تاول زده و برشته شده بود و کمی هم در ادامهی تپش احساس ناتوانی داشت در مرکز حیاط دراز کشیدم. خاطرات به تیمارم آمدند اما آنچه با من کردند مصداق بارز همان ضرب المثل قدیمیست که میگوید: آمدند ابرویش را درست کنند چشمش را هم کور کردند. کار بلد نبودند، میخواستند مسکن دردهایم باشند سهوا بیاحتیاطی کردند و زخمی دیگر بر گل زخمیام کاشتند و آنها هم عزیمت کردند.
زخمی، تنها با دلی سوخته و برشته که از قضا به تنگ هم آمده بود، دیده بر هم نهادم تا بلکه خواب بیاید و مرا از این بند برهاند و درد کشیدنم را پایان دهد. غرق در تاریکی های خویش بودم که دیدم آمده اید، کنار بسترم نشستید و دست به دستان بیجان و سردم سپردید. همانگونه که دست ملاطفت بر موهایم میکشیدید زبان به سخن گفتن هم وا داشته بودید. آری! شما سخن میگفتید آن هم با من... ارتعاشات صدایتان همچو آبی بر آتش روحم را لمس میکردند و نوشداروی زخم های تن زخمیام شدند. امان از صدایِ شما... سرما و درد وجودم در گرما و ارامش وجودتان حل شد...
بودید حالم خوب بود. سر پا شده بودم، بلند شدم و چهار زانو رخ در رخ شما نشستم. به چشم هایتان خیره شدم و زیر لب زمزمه کردم : این چشمان ، این دست ها، این صدا و این هستی تمام وجود من است. لطفا حال که زحمت آمدن به خود دادهاید دیگر نروید، بمانید و اجازه دهید روح سرگردانم آرام بگیرد. اینگونه من نیز معنی خوشبختی و زندگی را خواهم چشید.
حرفایم را شنیدید. لبخندی زدید و گفتید: اگر قصد ماندن نداشتم چرا امدم؟ من تا همیشه هستم. قول قول قول...
سه بار بر قولی که داده بودید تاکید کردید، اطمینان یافتم اینبار رفتنی در کار نیست! از شوق دست به زانو گرفتم و بر روی دو پای لرزانم ایستادم. گفتم: میمانی دیگر؟ گفتید: برای دفعه ی هزارم، آری میمانم! تا روزی که جان در بدن دارم میمانم ، آنقدر میمانم تا خودت از من خسته شوی...
از شادی بالا و پایین پریدم. شما گل شدید و من پروانه. به دورتان میگشتم، من آواز میخواندم شما میخندیدید. چشم هایم را بستم تا صدای خنده هایتان وارد رگ و خونم شوند و در آنجا لانه کنند. مدتی گذشت. هر چه منتظر صدای خندهی تان بودم چیزی به گوش نمیرسید... هراسان چشم گشودم. نبودید... رفته بودید! قول ماندن داده بودید ولیکن شما هم از کنار من سفر کردید... رفتید و حتی دست خطی از خود بر جای نگذاشتید که بدانم به کجا رفته اید، اصلا چرا رفته اید؟ ...
اشک هایم بر گونه های خشکم جاری شدند. از قِبَل خیس شدن صورتم چشم باز کردم. سقف بالای سرم آسمان بود. نور خورشید چشمانم را میزد. سر چرخاندم به سمتِ درِ حیاط، در باز بود! یعنی شما واقعا دیشب اینجا بودید؟ و من برای بار دگر شما را بدست آوردم سپس بیانکه بدست آورده باشم از دست دادم؟... نمیدانم چه شد، نمیدانم! فقط من زیادی دلتنگ و پریشانم. اگر برایتان مقدور است بیایید و بخواهید که بمانید عزیزترینم! ....
پایین برگه ی سوال امتحان زیست نوشته شد که زمان بگذرد. | چهارشنبه | ۱۰ اسفند ۰۱
یاردآ-
#بادبافشون
۳۴.۴k
۱۰ اسفند ۱۴۰۱