رمان ماه دریاچه خونین
پارت ۶
اومدم و سرمو گرفتم بالاو گفتم بله کاری دارید
کونیکیدا:خوبه زنده ای میخواستم اطلاعات این چند نفرو دربیاریی
_اوکی تا چند دقیقه تحویل میدم
.
.
(چنددقیقه)
_بفرمایید کونیکیدا سان
کونیکیدا:بله خیلی به موقع
کوروی رفت سمت میزش و نشست د با پرونده ها موشک درست کرد که پانیا اومد سمتش و گفت پانیا:هوی تازه وارد حالا قدرتت چی
کوروی سرشو بالا گرفت و با سردی تمام جواب داد به توچه پانیا:به من خیلی هم ربط داره من ارشدتم و راستی میبینم این چند روز چشمت رو دازای و اصلا خوشم نمیاد
کوروی:تو فقط ۳ ماه زودتر اومدی و ارشد نیستی و اینکه اوسامو سان همکارم هستن حق دارم نگاه کنم
و کوروی پاشد بره بیرون چون تازه وارده اجازه میدادن بره پس با بی محلی از کنار پانیا رد شد
پانیا:دختره ی
ویو کوروی: حالم بد شده بود بیماری قلبیم با افسردگیم داشت بیشتر میشد از کونیکیدا اجازه مرخصی ساعتی گرفتم و اونم اجازه داد داشتم میرفتم که وسط راه حالم بدشد دستمو گرفتم رو دیوار و بزور با رانندم تماس گرفتم که بیاد بعد از چند ثانیه رسید منم سریع رفتم خونه
تا رسیدم انا دکتر خبر کرد
(علامت دکتر@)
@بیمار تون داره تشدید پیدا میکنه شوخیه نگرید اگه درمان نکنید بدتر میشه
_چیزه خاصی نیست باید برگردم
@نه حداقل باید دوسه ساعت استراحت کنید
_نه من میرم این که چیزی نیست
@باشه فقط زیاد به قلبتون فشار نیارید
_اوکی
انا به کوروی کمک کرد پاشه اونم سریع آماده شد و برگشت آژانس
_سلام به همگی من برگشتم
همه:سلام
یوسانو:کجا بودی چویا داشت مارو کشت انقد سوال کرد
_ببخشید نگرانتون کردم یه چیزی خونه جا گذاشتم
چویا:از این به بعد بهم خبر بده
_باشه
(ویو_)
باورم نمیشد بلاخره یه جا همه نگران حالم بودم ولی مت بازم حالم گرفته بود.پایان ویو
هیگوچی روبه کویو
هیگوچی:کویو سان کوروی همیشه تو خودشه ساکت اروم یکم عجیب نیست خیلی مشکوک
کویو:وقتی موری قبول کرده به ماچه ولی منم مشکوکم
همه به کاراشون رسیدن
الیس:کوروی چان تو نقاشی بلدی
کوروی:من نه ولی یکی و خوب میشناسم میخوایم بریم پیشش
الیس:آره
کوروی:پس اجازه شو از بابات بگیر
الیس:گین اجازه شو بگیر بریم
کوروی:باشه پس دستو باید بدی من مادمازل
الیس:باشه
الیس و کوروی رفتن سمت پارک و دوباره الیزابت و دیدن از سلام و علیک کردن و معرفی الیس و الیزابت و کوروی شروع به نقاشی کردند خیلی هم بهشون خوش گذشت الیزابت اول رفت خونه این دوتاهم کلی بستنی و شیرنی و بازی کردند تا غروب شد اوناهم برگشتن سمت آژانس
الیس توی راه خوابش برده بود و کوروی اونو بغل کرد و اومد پیش موری و دخترشون و بهش داد و رفت سمت قلعه
و...
اومدم و سرمو گرفتم بالاو گفتم بله کاری دارید
کونیکیدا:خوبه زنده ای میخواستم اطلاعات این چند نفرو دربیاریی
_اوکی تا چند دقیقه تحویل میدم
.
.
(چنددقیقه)
_بفرمایید کونیکیدا سان
کونیکیدا:بله خیلی به موقع
کوروی رفت سمت میزش و نشست د با پرونده ها موشک درست کرد که پانیا اومد سمتش و گفت پانیا:هوی تازه وارد حالا قدرتت چی
کوروی سرشو بالا گرفت و با سردی تمام جواب داد به توچه پانیا:به من خیلی هم ربط داره من ارشدتم و راستی میبینم این چند روز چشمت رو دازای و اصلا خوشم نمیاد
کوروی:تو فقط ۳ ماه زودتر اومدی و ارشد نیستی و اینکه اوسامو سان همکارم هستن حق دارم نگاه کنم
و کوروی پاشد بره بیرون چون تازه وارده اجازه میدادن بره پس با بی محلی از کنار پانیا رد شد
پانیا:دختره ی
ویو کوروی: حالم بد شده بود بیماری قلبیم با افسردگیم داشت بیشتر میشد از کونیکیدا اجازه مرخصی ساعتی گرفتم و اونم اجازه داد داشتم میرفتم که وسط راه حالم بدشد دستمو گرفتم رو دیوار و بزور با رانندم تماس گرفتم که بیاد بعد از چند ثانیه رسید منم سریع رفتم خونه
تا رسیدم انا دکتر خبر کرد
(علامت دکتر@)
@بیمار تون داره تشدید پیدا میکنه شوخیه نگرید اگه درمان نکنید بدتر میشه
_چیزه خاصی نیست باید برگردم
@نه حداقل باید دوسه ساعت استراحت کنید
_نه من میرم این که چیزی نیست
@باشه فقط زیاد به قلبتون فشار نیارید
_اوکی
انا به کوروی کمک کرد پاشه اونم سریع آماده شد و برگشت آژانس
_سلام به همگی من برگشتم
همه:سلام
یوسانو:کجا بودی چویا داشت مارو کشت انقد سوال کرد
_ببخشید نگرانتون کردم یه چیزی خونه جا گذاشتم
چویا:از این به بعد بهم خبر بده
_باشه
(ویو_)
باورم نمیشد بلاخره یه جا همه نگران حالم بودم ولی مت بازم حالم گرفته بود.پایان ویو
هیگوچی روبه کویو
هیگوچی:کویو سان کوروی همیشه تو خودشه ساکت اروم یکم عجیب نیست خیلی مشکوک
کویو:وقتی موری قبول کرده به ماچه ولی منم مشکوکم
همه به کاراشون رسیدن
الیس:کوروی چان تو نقاشی بلدی
کوروی:من نه ولی یکی و خوب میشناسم میخوایم بریم پیشش
الیس:آره
کوروی:پس اجازه شو از بابات بگیر
الیس:گین اجازه شو بگیر بریم
کوروی:باشه پس دستو باید بدی من مادمازل
الیس:باشه
الیس و کوروی رفتن سمت پارک و دوباره الیزابت و دیدن از سلام و علیک کردن و معرفی الیس و الیزابت و کوروی شروع به نقاشی کردند خیلی هم بهشون خوش گذشت الیزابت اول رفت خونه این دوتاهم کلی بستنی و شیرنی و بازی کردند تا غروب شد اوناهم برگشتن سمت آژانس
الیس توی راه خوابش برده بود و کوروی اونو بغل کرد و اومد پیش موری و دخترشون و بهش داد و رفت سمت قلعه
و...
۲.۳k
۳۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.