حمایتا کم شده🥲
حمایتا کم شده🥲
بعضی ها کامنتم میزارن ولی لایک.
نمیکنن😔
پارت۹
نویسنده
ساعت حدود ۳ ۴ صبح بود لوگان
تشنه شد و رفت به آشپزخونه تا
آب بخوره یخواست برگرده
به اتاقش که دید یکی با
چاقو رفت تو اتاق لونا سریع
رفت طبقه سوم و آروم
در اتاقو باز کرد که یهو دید
یه مرد بالا سر لونا با چاقو
وایساده خواست جلوشو بگیره
که مرد بهش حمله کرد و به شکمش چاقو زد
و لوگان از شدت درد داد کشید.
ویو لونا
خواب بودم که صدای داد به نفر اومد از
خواب پریدم دیدم یه مرد بالا سر لوگان وایساده رفتم سمتش خواستم چاقو رو
ازش بگیرم که روم خیمه زد
(بچه ها اون خیمهه نه از اونا که میخوان
یکی و بکشن اسمشو نمیدونستم😂 )
خواست چاقو رو بکنه تو قلبم که یهو
گرفتنش.
نشستم که تهیونگ و جیمین با عجله
گفتن:حالت خوبه،چه اتفاقی افتاد؟
سرم و تکون دادم و خواستم حرف
بزنم که رئیس
گفت:وقت اینکارا نیست لوگان و
ببرید بیمارستان.
سوار ماشین شدیم و لوگانم آمبولانس برد
*بیمارستان*
دکتر از اتاق اومد بیرون
_دکتر حالش چطورع؟
دکتر:بد نیست زخمش عمیق نبود،
چه نسبتی باهاش دارید؟
با پوزخند گفتم:برادر زادشم
دکتر:میتونید بریم ببینیدش.
_ممنون.الان برمیگردم(رو به رئیس و...)
رئیس:باشه.
لباس مخصوص و پوشیدم و رفتم تو اتاق
با بی محلی
گفتم:حالت خوبه؟
لوگان:آره تو حالت خوبه؟
_با پوز حند گفتم:از کی مهم بوده حال من
لوگان:ببین لونا
خواست حرفشو بزنه که رئیس و ته و جیمین
و کوک اومدن تو.
رئیس:لوگان چه اتفاقی افتاد؟
لوگان:(نقطه چینا نفسن)نصفه شبی...
تشنم شد رفتم....آشپزخونه آب بخورم....
که دیدم یکی با چاقو...رفت تو اتاق لونا...
رفتم اونجا که بهم حمله کرد.
رئیس:الان خوبی؟
لوگان:بله
_فکر نکن با اینکارات میتونی گناهات
و پاک کنی.
لوگان:میدونم
_پس انقدر به خوب بودن تظاهر نکن
خیلی رقت انگیزه..
رئیس:بسته دیگه فردا میایم بهت سر میزنیم.
لوگان:ممنون
بعضی ها کامنتم میزارن ولی لایک.
نمیکنن😔
پارت۹
نویسنده
ساعت حدود ۳ ۴ صبح بود لوگان
تشنه شد و رفت به آشپزخونه تا
آب بخوره یخواست برگرده
به اتاقش که دید یکی با
چاقو رفت تو اتاق لونا سریع
رفت طبقه سوم و آروم
در اتاقو باز کرد که یهو دید
یه مرد بالا سر لونا با چاقو
وایساده خواست جلوشو بگیره
که مرد بهش حمله کرد و به شکمش چاقو زد
و لوگان از شدت درد داد کشید.
ویو لونا
خواب بودم که صدای داد به نفر اومد از
خواب پریدم دیدم یه مرد بالا سر لوگان وایساده رفتم سمتش خواستم چاقو رو
ازش بگیرم که روم خیمه زد
(بچه ها اون خیمهه نه از اونا که میخوان
یکی و بکشن اسمشو نمیدونستم😂 )
خواست چاقو رو بکنه تو قلبم که یهو
گرفتنش.
نشستم که تهیونگ و جیمین با عجله
گفتن:حالت خوبه،چه اتفاقی افتاد؟
سرم و تکون دادم و خواستم حرف
بزنم که رئیس
گفت:وقت اینکارا نیست لوگان و
ببرید بیمارستان.
سوار ماشین شدیم و لوگانم آمبولانس برد
*بیمارستان*
دکتر از اتاق اومد بیرون
_دکتر حالش چطورع؟
دکتر:بد نیست زخمش عمیق نبود،
چه نسبتی باهاش دارید؟
با پوزخند گفتم:برادر زادشم
دکتر:میتونید بریم ببینیدش.
_ممنون.الان برمیگردم(رو به رئیس و...)
رئیس:باشه.
لباس مخصوص و پوشیدم و رفتم تو اتاق
با بی محلی
گفتم:حالت خوبه؟
لوگان:آره تو حالت خوبه؟
_با پوز حند گفتم:از کی مهم بوده حال من
لوگان:ببین لونا
خواست حرفشو بزنه که رئیس و ته و جیمین
و کوک اومدن تو.
رئیس:لوگان چه اتفاقی افتاد؟
لوگان:(نقطه چینا نفسن)نصفه شبی...
تشنم شد رفتم....آشپزخونه آب بخورم....
که دیدم یکی با چاقو...رفت تو اتاق لونا...
رفتم اونجا که بهم حمله کرد.
رئیس:الان خوبی؟
لوگان:بله
_فکر نکن با اینکارات میتونی گناهات
و پاک کنی.
لوگان:میدونم
_پس انقدر به خوب بودن تظاهر نکن
خیلی رقت انگیزه..
رئیس:بسته دیگه فردا میایم بهت سر میزنیم.
لوگان:ممنون
۲.۸k
۱۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.