دیشب داشتم از کنار یه مرکز خرید..................😌😔
دیشب داشتم از کنار یه مرکز خرید رد میشدم.
طبق معمول دوتا از پسر بچه های کار با یه ترازو بغلشون و کیف مدرسه به دوش کنار یه مغازه نشسته بودن.
یکیشون بلند شد اومد کنارم گفت:«آقا وزن میکنی خودتو ؟
گفتم:« نه ممنونم!
آخه هروقت که سر چهارراه ها یا هرجای دیگه که تغ تغ زدن به شیشه ی ماشین که یا بشورن و یا ازشون گل بخرم، وقتی بهشون پول میدادم،
میدیدم یهو بقیه بچه ها حمله میبرن سمتش و میخوان پولشو ازش بگیرن.
یادمه یبارم از یکیشون یه آدامس با طعم هندوانه خریدم که و 50هزارتومن دادم بهش ،
بهم گفت:«آقا ایشالا شاسی بلند بخری !
بماند که هنوز نخریدم ولی اون لحظه حس کردم از ته دل دعا کرد و یه روزی میخرم !
خلاصه دیشب اون پسر بچه گفت:« باشه، ولی یه چیزی بگم ؟ یکم بهم پول میدی که برم واسه خودم خوراکی بخرم ؟
تا اینو گفت،
اون یکی پسربچه که نشسته بود یه طور طعنه آمیزی بهش خندید و گفت:«
پهلوون باش ! تو پهلوونی ؟!
اون لحظه بود که واقعا بر خلاف همه ی ناامیدی هام از آدما و این مملکت و فضای مجازی و واقعی و هرچی...و هرچی و هرچییییییییییی
حس کردم چقدر امیدوارم......
به روزی که اون پسر بچه آدامس فروش سوار شاسی بلند خودش پشت چراغ قرمز یه چهارراه توقف کرده باشه و یه آدامس با طعم هندوانه بجوه.
و اون پسر بچه ی پهلوونی که حاضر بود توی اون سن کار کنه اگرچه چاره ای نداشت ولی با گدایی جلوی کسی سر خم نکنه،
اونم آینده ی روشنشو بسازه و به چشم ببینه.
نمیدوووووووووونم، فقط حس کردم باید امیدوار باشم با آن روز ...
به روزی که همه هموطنان در خوشی و دارایی که حقشونه لذت ببرن ............ 👌👌👌👌👌😌😌😌😌😌
آریا دللللللللللنوشته 🌹😌😔😌😔
طبق معمول دوتا از پسر بچه های کار با یه ترازو بغلشون و کیف مدرسه به دوش کنار یه مغازه نشسته بودن.
یکیشون بلند شد اومد کنارم گفت:«آقا وزن میکنی خودتو ؟
گفتم:« نه ممنونم!
آخه هروقت که سر چهارراه ها یا هرجای دیگه که تغ تغ زدن به شیشه ی ماشین که یا بشورن و یا ازشون گل بخرم، وقتی بهشون پول میدادم،
میدیدم یهو بقیه بچه ها حمله میبرن سمتش و میخوان پولشو ازش بگیرن.
یادمه یبارم از یکیشون یه آدامس با طعم هندوانه خریدم که و 50هزارتومن دادم بهش ،
بهم گفت:«آقا ایشالا شاسی بلند بخری !
بماند که هنوز نخریدم ولی اون لحظه حس کردم از ته دل دعا کرد و یه روزی میخرم !
خلاصه دیشب اون پسر بچه گفت:« باشه، ولی یه چیزی بگم ؟ یکم بهم پول میدی که برم واسه خودم خوراکی بخرم ؟
تا اینو گفت،
اون یکی پسربچه که نشسته بود یه طور طعنه آمیزی بهش خندید و گفت:«
پهلوون باش ! تو پهلوونی ؟!
اون لحظه بود که واقعا بر خلاف همه ی ناامیدی هام از آدما و این مملکت و فضای مجازی و واقعی و هرچی...و هرچی و هرچییییییییییی
حس کردم چقدر امیدوارم......
به روزی که اون پسر بچه آدامس فروش سوار شاسی بلند خودش پشت چراغ قرمز یه چهارراه توقف کرده باشه و یه آدامس با طعم هندوانه بجوه.
و اون پسر بچه ی پهلوونی که حاضر بود توی اون سن کار کنه اگرچه چاره ای نداشت ولی با گدایی جلوی کسی سر خم نکنه،
اونم آینده ی روشنشو بسازه و به چشم ببینه.
نمیدوووووووووونم، فقط حس کردم باید امیدوار باشم با آن روز ...
به روزی که همه هموطنان در خوشی و دارایی که حقشونه لذت ببرن ............ 👌👌👌👌👌😌😌😌😌😌
آریا دللللللللللنوشته 🌹😌😔😌😔
۱۶.۲k
۱۷ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.