دلم برایِ روزهایِ خوبمان ، تنگ شده !
دلم برایِ روزهایِ خوبمان ، تنگ شده !
روزهایی که می شد در پیاده رو هایِ ساده ی شهر قدم زد و شاد بود ،
شب هایی که می شد نگرانِ هیچ چیز نبود و خوابید ،
و آخرِ هفته هایی که می شد سفر کرد و از تهِ دل خندید ...
دلم لک زده برایِ یک قُلُپ چای که بدونِ بغض و حسرت از گلویم پایین برود !
قمارِ سختی بود !
ما تمامِ دلخوشی مان را پایِ سادگی هایمان باختیم ...
مایی که کاری به کارِ سیاست نداشتیم ،
مایی که اعتماد کرده بودیم ...
جوابِ اعتمادمان را با دروغ و خیانت دادند ...
در کمالِ احترام ، بلندشان کردیم و آنها چه ناجوانمردانه زمینمان زدند !
ما ضربه ی سختی از سکوت و نجابتمان خوردیم !
انصاف نبود هم بسازیم و هم بسوزیم ،
انصاف نبود تاوانِ تصمیماتی را بدهیم که خودمان نگرفته بودیم ... !
کلبه ای خواهم ساخت ؛
در دیاری که در آن ، ردّی از آدم ها نیست ،
هیچکس آنجا نیست ...
دور خواهم شد از این شهر ، از این حصر ، از اجبار ، جنون ...
میله های قفسِ عادت را ؛
به درَک خواهم داد ،
و به خورشید ، سلام ...
و رها خواهم شد ،
و رها خواهم زیست ...
بوف ها ، در دلِ شب همدمِ تنهایی من
ماه ، امّیدِ شب و ؛
رود ، لالاییِ من ...
خاکِ اطراف من از ریشه ی گل ها لبریز ،
بیشه ام غرق در آرامش اعجاب انگیز ...
آسمان ها آبی ،
شاپرک ها خندان ،
و زمین ، سبز و دلم بی خبر از بیتابی ...
دل به دریا که زدم ، خواهم رفت ،
کلبه ای خواهم ساخت ،
و خودم را به تماشای سکوت ،
و به آغوشِ خدا خواهم داد ...🧡🍂
#نرگس_صرافیان_طوفان
روزهایی که می شد در پیاده رو هایِ ساده ی شهر قدم زد و شاد بود ،
شب هایی که می شد نگرانِ هیچ چیز نبود و خوابید ،
و آخرِ هفته هایی که می شد سفر کرد و از تهِ دل خندید ...
دلم لک زده برایِ یک قُلُپ چای که بدونِ بغض و حسرت از گلویم پایین برود !
قمارِ سختی بود !
ما تمامِ دلخوشی مان را پایِ سادگی هایمان باختیم ...
مایی که کاری به کارِ سیاست نداشتیم ،
مایی که اعتماد کرده بودیم ...
جوابِ اعتمادمان را با دروغ و خیانت دادند ...
در کمالِ احترام ، بلندشان کردیم و آنها چه ناجوانمردانه زمینمان زدند !
ما ضربه ی سختی از سکوت و نجابتمان خوردیم !
انصاف نبود هم بسازیم و هم بسوزیم ،
انصاف نبود تاوانِ تصمیماتی را بدهیم که خودمان نگرفته بودیم ... !
کلبه ای خواهم ساخت ؛
در دیاری که در آن ، ردّی از آدم ها نیست ،
هیچکس آنجا نیست ...
دور خواهم شد از این شهر ، از این حصر ، از اجبار ، جنون ...
میله های قفسِ عادت را ؛
به درَک خواهم داد ،
و به خورشید ، سلام ...
و رها خواهم شد ،
و رها خواهم زیست ...
بوف ها ، در دلِ شب همدمِ تنهایی من
ماه ، امّیدِ شب و ؛
رود ، لالاییِ من ...
خاکِ اطراف من از ریشه ی گل ها لبریز ،
بیشه ام غرق در آرامش اعجاب انگیز ...
آسمان ها آبی ،
شاپرک ها خندان ،
و زمین ، سبز و دلم بی خبر از بیتابی ...
دل به دریا که زدم ، خواهم رفت ،
کلبه ای خواهم ساخت ،
و خودم را به تماشای سکوت ،
و به آغوشِ خدا خواهم داد ...🧡🍂
#نرگس_صرافیان_طوفان
۸.۴k
۲۳ آبان ۱۴۰۳