چندپارتی` ماه من`
part ⁵
*****
قابِ عکسِ هایون رو گرفتم و بغل کردم ....
بوی گاز داشت خونه رو پر میکرد و منم چشمام بسته بود....
داشتم ب تهیونگ فک میکردم....
با خودم گفتم:
+:تو ذوقِ آدما میزنید، با احساساتشون بازی میکنید، دلشونو میشکنید، پسشون میزنید ، دستشون میندازید، اعصابشونو خرد میکنید و کاری میکنید از زندگی خودشم بدش بیاد و بعد به کاراتون افتخار میکنید و برای بقیه تعریفش هم میکنید؟ بابا شما دیگه چه حرومزاده هایی هستید!*🙌
+:*لبخندِ تلخ*...مثلا مامانم داد بزنه:'تروخدا خاک نریزید روش دخترم از تاریکی میترسه!'....
سرم داشت گیج میرفت و دردِ بدی داشت...
خوب نمیتونستم نفس بکشم...
و این برام خوب بود...
چون داشتم ب آرزوم میرسیدم...اونم مرگ`...
با نفس های باقیمونده اش لب زد:
+:مرور خاطرات،.... احمقانه...تر...ترین جنایتیه ...ک آدم
.... در حق خودش میکنه...*بغض
+:الان...تهی..وُنگ.... خوش...حال میش...ه....دوس...
و لحظه ای بعد دیگه تو این دنیا نبود....
* ¹ ساعت بعد *
تهیونگ`
دخترم....کسی ک واسش جونمو میدادم...فرشته کوچولوم...بخاطر اون زنیکه مُرد...
همین امروز از هم جدا میشیم....
بعد لباسمو با کت شلوار مشکی عوض کردم و با ماشینم ب سمتِ اون خونه لعنتی حرکت کردم....
* ¹² مین بعد *
سوار آسانسور شدم و ب طبقه خونمون رسیدم...
همینکه از آسانسور بیرون اومدم با قفسِ یونتان رو ب رو شدم....
چرا یونتان رو بیرون اندخته؟
دخترهِ هرز....
زنگِ در رو زدم....
جواب نداد...
دوباره زنگِ در رو زدم....ایش...
مگه مُردی ک در رو باز نمیکنی؟*آره مُرده🥱
ایش...رومُخ....با کلید درو باز کردم ک بوی گاز بیرون اومد...
خونه رو دود پر کرده بود....نکنه...با دو سریع ب سمت آشپزخونه رفتن و گاز هارو خاموش کردم و بعد با اینکه نفسم یکم گرفته بود پنجره ها و بالکن رو باز کردم و اون بیرون نفس گرفتم ی چند ثانیه....
ب طبقه بالا رفتم ک دیدم جلو در اتاق مشترکمون ی گاز پیکنیکی عه روشن هست سریع خاموشش کردم و رفتم داخل اتاق ک با جسدِ بیحس و رنگِ مینهی روبرو شدم....
پس همچین حسی داشت....
مینهی هم جلویه چشماش مُردنِ عزیز ترین فردِ زندگیش رو دیده بود.....با دو ب سمتش رفتم و صورتِ خالی از حسِ شو قاب کردم بعد نبضشو گرفتم....
نبض'نداشت'....
اشکام رو گونه هام ریختن بغلش کردم.....
بوسه ای ب لباش زدم...
ولی نبود...اون نبود ک الان با ذوق بغلم کنه...
من هیچوقت ارزش و لیاقتشو نداشتم....
اونجوری ک اون بممحبت میکرد بش محبت نکردم....
راوی؟ : در این لحظه تمام خاطراتش با او
از خیابون حافظه اش گذشتن و اسمان قلبش از این همه شکوه چکید... * چ جملهِ تا ناموص ادبی 👀
* این حرفا ک الان میزنم همه ذهنِ تهیونگ هست ک خاطرات و حرفایه مینهی یادش میوفته*
+:دیگه اونجوری نخند تهیونگ!
_:بدت میاد؟!
+:نه بت بیشتر وابسته ام میکنه!
---
****
لایک⁴² کامنت³⁶
*****
قابِ عکسِ هایون رو گرفتم و بغل کردم ....
بوی گاز داشت خونه رو پر میکرد و منم چشمام بسته بود....
داشتم ب تهیونگ فک میکردم....
با خودم گفتم:
+:تو ذوقِ آدما میزنید، با احساساتشون بازی میکنید، دلشونو میشکنید، پسشون میزنید ، دستشون میندازید، اعصابشونو خرد میکنید و کاری میکنید از زندگی خودشم بدش بیاد و بعد به کاراتون افتخار میکنید و برای بقیه تعریفش هم میکنید؟ بابا شما دیگه چه حرومزاده هایی هستید!*🙌
+:*لبخندِ تلخ*...مثلا مامانم داد بزنه:'تروخدا خاک نریزید روش دخترم از تاریکی میترسه!'....
سرم داشت گیج میرفت و دردِ بدی داشت...
خوب نمیتونستم نفس بکشم...
و این برام خوب بود...
چون داشتم ب آرزوم میرسیدم...اونم مرگ`...
با نفس های باقیمونده اش لب زد:
+:مرور خاطرات،.... احمقانه...تر...ترین جنایتیه ...ک آدم
.... در حق خودش میکنه...*بغض
+:الان...تهی..وُنگ.... خوش...حال میش...ه....دوس...
و لحظه ای بعد دیگه تو این دنیا نبود....
* ¹ ساعت بعد *
تهیونگ`
دخترم....کسی ک واسش جونمو میدادم...فرشته کوچولوم...بخاطر اون زنیکه مُرد...
همین امروز از هم جدا میشیم....
بعد لباسمو با کت شلوار مشکی عوض کردم و با ماشینم ب سمتِ اون خونه لعنتی حرکت کردم....
* ¹² مین بعد *
سوار آسانسور شدم و ب طبقه خونمون رسیدم...
همینکه از آسانسور بیرون اومدم با قفسِ یونتان رو ب رو شدم....
چرا یونتان رو بیرون اندخته؟
دخترهِ هرز....
زنگِ در رو زدم....
جواب نداد...
دوباره زنگِ در رو زدم....ایش...
مگه مُردی ک در رو باز نمیکنی؟*آره مُرده🥱
ایش...رومُخ....با کلید درو باز کردم ک بوی گاز بیرون اومد...
خونه رو دود پر کرده بود....نکنه...با دو سریع ب سمت آشپزخونه رفتن و گاز هارو خاموش کردم و بعد با اینکه نفسم یکم گرفته بود پنجره ها و بالکن رو باز کردم و اون بیرون نفس گرفتم ی چند ثانیه....
ب طبقه بالا رفتم ک دیدم جلو در اتاق مشترکمون ی گاز پیکنیکی عه روشن هست سریع خاموشش کردم و رفتم داخل اتاق ک با جسدِ بیحس و رنگِ مینهی روبرو شدم....
پس همچین حسی داشت....
مینهی هم جلویه چشماش مُردنِ عزیز ترین فردِ زندگیش رو دیده بود.....با دو ب سمتش رفتم و صورتِ خالی از حسِ شو قاب کردم بعد نبضشو گرفتم....
نبض'نداشت'....
اشکام رو گونه هام ریختن بغلش کردم.....
بوسه ای ب لباش زدم...
ولی نبود...اون نبود ک الان با ذوق بغلم کنه...
من هیچوقت ارزش و لیاقتشو نداشتم....
اونجوری ک اون بممحبت میکرد بش محبت نکردم....
راوی؟ : در این لحظه تمام خاطراتش با او
از خیابون حافظه اش گذشتن و اسمان قلبش از این همه شکوه چکید... * چ جملهِ تا ناموص ادبی 👀
* این حرفا ک الان میزنم همه ذهنِ تهیونگ هست ک خاطرات و حرفایه مینهی یادش میوفته*
+:دیگه اونجوری نخند تهیونگ!
_:بدت میاد؟!
+:نه بت بیشتر وابسته ام میکنه!
---
****
لایک⁴² کامنت³⁶
۲۳.۵k
۲۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.