jung kook one shot
(پارت یک)
تویه دختر۱۹ساله ای که خیلی درس خون ومهربونه وبه سریال های گرگینه ای علاقه ی زیادی داره.
صبح از مینا شنیدی که یه سریال جدید گرگینه ای اومده.
وبه مینا گفتی میخوام بری و بخریش
مینا:هانا میدونی یه سریال گرگینه ای جدید اومده
هانا:یوهو~~همه بچه های مدرسه برگشتم وبه تونگاه کردن معذبانه سرتو انداختی پایین ومعذرت خواهی کردی
سوجین زدبه بازوت وگفت:«چه خبرته ابرومونوبردی دختر
هانا:ببخشید خوب هیجان زده شدم
مینا:باشه بابا دیگه بسه هانا تو میری اون سریال رو بخری
هانا:معلومه که میرم
مینا:حتما باز میای اون داستان های ترسناکشونم بگی خدا خودش به خیر کنه عاقبت مارو
هانا:ترسوی اسکل
(زنگ اخر دانشگاه)
با عجله بدون خداخافظی با مینا وسوجین رفتی به جایی که همیشه سریال هارو میخری وارد فروشگاه شدی وبا عجله بدون سلام کردن به اقای لی رفتی دنبال سریال
اقای لی:دختر چه خبرته مواظب باش
بالاخره سریال رو خریدی ورفتی خونه به بابات سلام کردی ورفتی بالا.
خواستی فیلم رو پلی کنی که داداشت اون وواومد
هانا:باز پیداش شد
اون وو:اره باز پیدام شد داداش جذابت اومد
هانا:منظورت دختر بازه دیگه
اوون وو:خفه شو بیتربیت
هانا:حالا بهت نشون میدم بیتربیت کیه بابا،بابا
اون وو دستشو گرفت جلوی دهنت
اوون وو:باشه،باشه غلط کردم
هانا:افرین پسر خوب حالا برو پایین
اوون وو:اصلا ازم نپرسیدی چرا اومدم اینجا
هانا:باشه چرا اومدی اینجا
اوون وو:باباگفت بیا پایین نهار بخوریم
هانا:باشه اومدم
بعد از نهار خوابم اومد یکم گرفتم خوابیدم بعد از اینکه بلند شدم دیدم ساعت۱۰:۳۵دقیقه شبه یه لعنتی زیر لب گفتمو رفتم سریال رو پلی کردم
.
.
.
.
.
.
.
.
.صبح با صدای بابام بیدار شدم
پدرم:دخترم دخترم
یه جیغ بلندی کشیدم که بابام ترسید (به خاطر اینکه سریاله ترسناک بوده)
پدرم:باز سریال ترسناک دیدی دیگه بلند شو ظهر شد اخه
هانا:چشم الان بلند میشم
با هزار جور بدبختی لباسامو پوشیدم ورفتم دانشگاه
با عجله خودمو رسوندم وقتی درو باز کردم
هانا:اه خدارو شکر اون معلم عوضی نرسیده
معلم:چشمم روشن عوضی هم شدیم
دیدیم درست بالای سرم وایساده
هانا:لعنتی اخه چرا ندیدمش
به مینا وسوجین نگاه کردم که میگفتن :بدبخت شدی رفت
من رو از کلاس انداخت بیرون وموندم زیر بارون
بعد از اینکه دانشگاه تموم شد
خودمو با کلی لعنت فرستادن رسوندم خونه بی حوصله رفتم سمت اتاقم از پله ها که میرفتم متوجه نور قرمز درخشانی که از وسط اتاق به چشم میزنه شدم با ترس وپاهای لرزون رفتم سمت اتاق تا درو باز کردم.....
(منتظر پارت دو باشید)_(داستان اصلی از اونجا شروع میشه )
اسم کلی داستان عشق قرمزه ولی اسم این پارت:دختر سر به حواست
ممنون که خوندن ولطفا نظرتونو کامنت کنین
تویه دختر۱۹ساله ای که خیلی درس خون ومهربونه وبه سریال های گرگینه ای علاقه ی زیادی داره.
صبح از مینا شنیدی که یه سریال جدید گرگینه ای اومده.
وبه مینا گفتی میخوام بری و بخریش
مینا:هانا میدونی یه سریال گرگینه ای جدید اومده
هانا:یوهو~~همه بچه های مدرسه برگشتم وبه تونگاه کردن معذبانه سرتو انداختی پایین ومعذرت خواهی کردی
سوجین زدبه بازوت وگفت:«چه خبرته ابرومونوبردی دختر
هانا:ببخشید خوب هیجان زده شدم
مینا:باشه بابا دیگه بسه هانا تو میری اون سریال رو بخری
هانا:معلومه که میرم
مینا:حتما باز میای اون داستان های ترسناکشونم بگی خدا خودش به خیر کنه عاقبت مارو
هانا:ترسوی اسکل
(زنگ اخر دانشگاه)
با عجله بدون خداخافظی با مینا وسوجین رفتی به جایی که همیشه سریال هارو میخری وارد فروشگاه شدی وبا عجله بدون سلام کردن به اقای لی رفتی دنبال سریال
اقای لی:دختر چه خبرته مواظب باش
بالاخره سریال رو خریدی ورفتی خونه به بابات سلام کردی ورفتی بالا.
خواستی فیلم رو پلی کنی که داداشت اون وواومد
هانا:باز پیداش شد
اون وو:اره باز پیدام شد داداش جذابت اومد
هانا:منظورت دختر بازه دیگه
اوون وو:خفه شو بیتربیت
هانا:حالا بهت نشون میدم بیتربیت کیه بابا،بابا
اون وو دستشو گرفت جلوی دهنت
اوون وو:باشه،باشه غلط کردم
هانا:افرین پسر خوب حالا برو پایین
اوون وو:اصلا ازم نپرسیدی چرا اومدم اینجا
هانا:باشه چرا اومدی اینجا
اوون وو:باباگفت بیا پایین نهار بخوریم
هانا:باشه اومدم
بعد از نهار خوابم اومد یکم گرفتم خوابیدم بعد از اینکه بلند شدم دیدم ساعت۱۰:۳۵دقیقه شبه یه لعنتی زیر لب گفتمو رفتم سریال رو پلی کردم
.
.
.
.
.
.
.
.
.صبح با صدای بابام بیدار شدم
پدرم:دخترم دخترم
یه جیغ بلندی کشیدم که بابام ترسید (به خاطر اینکه سریاله ترسناک بوده)
پدرم:باز سریال ترسناک دیدی دیگه بلند شو ظهر شد اخه
هانا:چشم الان بلند میشم
با هزار جور بدبختی لباسامو پوشیدم ورفتم دانشگاه
با عجله خودمو رسوندم وقتی درو باز کردم
هانا:اه خدارو شکر اون معلم عوضی نرسیده
معلم:چشمم روشن عوضی هم شدیم
دیدیم درست بالای سرم وایساده
هانا:لعنتی اخه چرا ندیدمش
به مینا وسوجین نگاه کردم که میگفتن :بدبخت شدی رفت
من رو از کلاس انداخت بیرون وموندم زیر بارون
بعد از اینکه دانشگاه تموم شد
خودمو با کلی لعنت فرستادن رسوندم خونه بی حوصله رفتم سمت اتاقم از پله ها که میرفتم متوجه نور قرمز درخشانی که از وسط اتاق به چشم میزنه شدم با ترس وپاهای لرزون رفتم سمت اتاق تا درو باز کردم.....
(منتظر پارت دو باشید)_(داستان اصلی از اونجا شروع میشه )
اسم کلی داستان عشق قرمزه ولی اسم این پارت:دختر سر به حواست
ممنون که خوندن ولطفا نظرتونو کامنت کنین
۵۱.۱k
۲۵ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.