قاصدک
قاصدک
قاصدک تورا چه شدەست ؟
چرا هوای غمگین نیلبک مینوازی درین غروب دلتنگ
چخبر از عالم عرش بلد؟
خدایت تورا فرانخواندەست به دفتر بازخواست قیامتش
به سنجش رفتار زشت و نیکوپسند؟ بندگانش را چه شده همه مست و مغرور و شمشیر شرارت به دست؟
خبر داری قاصدک هرکه هشیار باشد میزنندش هشتاد ضربه شلاقش به حد؟قاصدک حال من اکنون غمگینتر از نیلبک تو مینوازد چنگ در کوزەهای تُنگ بلورین کدررنگ غربت انسانیت، تورا به بخدا بخند قاصدک غنچه تبسمت را بشکاف به شکوفه صداقت و مرا خشنود کن به پیغامی بس زیبا و قشنگ از جهان شیرین شرافت بدون نیرنگ،مهرتان چرا چنین گشته کمرنگ ای قاصد خوش خبر خداوند؟ مگر مرا خطایی سرزده از آداب و رسوم و فرهنگ؟
من که همه را چو خویشتن خویش بنگرم در کوی کمال شرم و شعور پُر ضیافتِ ادب نه از حجره کورو تیزخنجرِ حرص و ولع جنون آمیز و هوس انگیز بشر در پی آن زلف و کمند سیاه رنگِ زیبارخسارِ سمند،
لابد چو باشند بهر مردمان دردمند به مانند شاهدختِ فرنگ گمان بری من نیز چنین بنگرم بە ننگ؟
خیر قاصدک بنگرم به دیدگان افتاده پلکِ آزمند آنچنان که در پس پندار خویش نیز باشند چو فرشتگان گوهر وجود خداوند،نه شاید که آنان چنین نگرنند مرا چو من یا که معدود باشند به تعداد انگشتان دو دست لیک مرا زبهر خطایی ناکرده چنین چرا فرا میخوانی به جنگ؟
نیک میدانم قاصدک ز اوراد سحرآمیز این بشر چنین کسور یافته مهرفزونت به کرات وضوح پدیدارست به چهرهات شرر،
رو قاصدک رو تونیز رفتنی ای چنان آن رفتگان بی برگشت،
مگر در روز حشروقیامت رب العرش حسودان و بخیلان و سلاطین بهتان و خیانت را نگیرم یقه به مشت و لگد،
بستانم آن رستگاری رفته ز دست را از بدمستان لاکردار بی شرافت
باشد که در پیشگاه پروردگارم رستگار شوم و رها زهرگونه درد واندوه و آذار بی پایانم
لیک آن ضحاکان افعی خلوص رسواتر از هرآنچه که هستند کنون،شوند شرمسارودردمند به درون پیله پیچیده پست فطرت خویش در کمند سرشاراز خون جنون آمیز مکنده کنه پلید وجود
قاصدک تورا چه شدەست ؟
چرا هوای غمگین نیلبک مینوازی درین غروب دلتنگ
چخبر از عالم عرش بلد؟
خدایت تورا فرانخواندەست به دفتر بازخواست قیامتش
به سنجش رفتار زشت و نیکوپسند؟ بندگانش را چه شده همه مست و مغرور و شمشیر شرارت به دست؟
خبر داری قاصدک هرکه هشیار باشد میزنندش هشتاد ضربه شلاقش به حد؟قاصدک حال من اکنون غمگینتر از نیلبک تو مینوازد چنگ در کوزەهای تُنگ بلورین کدررنگ غربت انسانیت، تورا به بخدا بخند قاصدک غنچه تبسمت را بشکاف به شکوفه صداقت و مرا خشنود کن به پیغامی بس زیبا و قشنگ از جهان شیرین شرافت بدون نیرنگ،مهرتان چرا چنین گشته کمرنگ ای قاصد خوش خبر خداوند؟ مگر مرا خطایی سرزده از آداب و رسوم و فرهنگ؟
من که همه را چو خویشتن خویش بنگرم در کوی کمال شرم و شعور پُر ضیافتِ ادب نه از حجره کورو تیزخنجرِ حرص و ولع جنون آمیز و هوس انگیز بشر در پی آن زلف و کمند سیاه رنگِ زیبارخسارِ سمند،
لابد چو باشند بهر مردمان دردمند به مانند شاهدختِ فرنگ گمان بری من نیز چنین بنگرم بە ننگ؟
خیر قاصدک بنگرم به دیدگان افتاده پلکِ آزمند آنچنان که در پس پندار خویش نیز باشند چو فرشتگان گوهر وجود خداوند،نه شاید که آنان چنین نگرنند مرا چو من یا که معدود باشند به تعداد انگشتان دو دست لیک مرا زبهر خطایی ناکرده چنین چرا فرا میخوانی به جنگ؟
نیک میدانم قاصدک ز اوراد سحرآمیز این بشر چنین کسور یافته مهرفزونت به کرات وضوح پدیدارست به چهرهات شرر،
رو قاصدک رو تونیز رفتنی ای چنان آن رفتگان بی برگشت،
مگر در روز حشروقیامت رب العرش حسودان و بخیلان و سلاطین بهتان و خیانت را نگیرم یقه به مشت و لگد،
بستانم آن رستگاری رفته ز دست را از بدمستان لاکردار بی شرافت
باشد که در پیشگاه پروردگارم رستگار شوم و رها زهرگونه درد واندوه و آذار بی پایانم
لیک آن ضحاکان افعی خلوص رسواتر از هرآنچه که هستند کنون،شوند شرمسارودردمند به درون پیله پیچیده پست فطرت خویش در کمند سرشاراز خون جنون آمیز مکنده کنه پلید وجود
۲۹۷
۱۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.