محبوبم؛
محبوبم؛
ای محاق من!
و ای دل افروز ترین خواستهام...
سلام...
خوابید؟
بیدارید؟
من برای شب بیداری هایم دلیل دارم ،
اسارت!
اسارت در بندِ جدایی از شما که غل و زنجیر هایش شب بیداریست ..
بیتو خفتن امکان پذیر نیست ....
شما اگر بیدارید دلیلی هم دارید؟
بخاطر من؟
حتی فکرش هم غیر ممکن است...
هر گاه به شما فکر میکنم دلم از شوق میتپد، سینهام را میشکافد و حضور در کنار شما را بر میگزیند و به سراغتان میآید ...
وصال شما دمی جزو داشته های ما بود و فراقتان سالها گریبان گیرِ ما ...
اما من هنوز به وصال میاندیشم ..
هنوز فریب خیال در کنار شما بودن را میخورم ..
هنوز شما برایم تکرار نشدنی ترین تکراری جهانید ..
هر گاه به چیزی فکر نمیکنم به شما میاندیشم..
هر گاه ساکتم شما با شما در ذهنم همصحبتم ...
هر گاه میخندم به تصویر خنده های شما میخندم!
در واقع من در فکر نکردن به شما بیاراده ترین موجود هستیام ..
حتی اگر کهولت سن سبب فراموشی گرفتنم شد
شما در بر من بایستید و لبخندی مرا مهمان کنید!
آنگاه من با به یاد آوردن شما جانی دوباره میگیرم،
گویی دوباره متولد شده ام و دوباره عاشق شما شدن را میآموزم...
دلخوشم به سخن شمس تبریزی که میگوید:
و غم مخور،
که چون ظلمتِ فراقِ آن روشنی
دراز شد،
نور نیز دراز شد:
ظلمتِ کوتاه، روشنیِ کوتاه؛ ظلمتِ دراز، روشنیِ دراز…
یعنی وصال ما پس از این فراق، این ظلمت دراز، روشنی درازی خواهد بود! وصالی طولانی و پر از من و شما ((:
پس بیا ای روشنیام ...
بیا که دلم از دلتنگی سیاه ِ سیاه گشته ست ...
بیا ای روشن تر از آفتاب من!
بیا و به یومن حضورت شبم چو روز روشن کن ..
بیا و سرپوش این سیاهی ها بردار ...
بیا که در اینجا دلم تنگ است ...
بیا جانم به قربان قدمت!
بیا تا دیر نشده ...
بیا تا از جانم سیر نشدهام بیا ..
بیا و رحمی کن که در دلم از دستت جوی خون به راه است ...
نمیایی؟
چشمانت را باز کن شاید دیدی تا استخوان به تو مبتلایم!
نمیبنی؟
نمیخواهی؟
نمیایی؟
قبول؛ پس بگو به کدام بیابان سر بگذارم شاید فراموشَت کنم؟
به کدام دریا پناه ببرم شاید از دلم بیرونَت کنم؟
به کدام دشت رو بزنم تا مرا بیخیال تو سازد؟
نمیشود!
اینکه میگویند: از دل برود هر آنکه از دیده برفت برای ما صدق نمیکند!
برای ما سخن حافظ صادق تر است: مطمئن باش که مهرت نرود از دل من ،مگر ان روز که خاک شود منزل من!
انگار در طالع من حسرت تو، دوری تو، جفای تو را نوشتهاند اما خود تو را نه!
فراموش کردند برایم وصال تو را بنویسند...
شاید هم نوشتهاند اما کران تا به کران نبودت را نوشتهاند..
آرزوی دوباره دیدنَت در دلم دچار مرگی تدریجی ست..
آیا پس از رفنت بازگشتی در کار است؟
نمیدانم ...
تنها امیدم این است که روزی بفهمی کسی از من به تو دچار تر نبود!
شاید آن روز به قدری دیر باشد که از آروزی دیدنَت در من فقط سنگ قبری باقی مانده باشد...
اگر بدین گونه رقم خورد خیالم راحت است هر دویمان معنی فراق را درک کردهایم و قدر وصال را میدانیم! (:
طولانی اش نکنم ..
بگذریم..
بی شب بخیر نخوابیم؛
شبت بخیر ... ♡
یاردآ
آبان ماه ۰۱
#بادِبافِشون
ای محاق من!
و ای دل افروز ترین خواستهام...
سلام...
خوابید؟
بیدارید؟
من برای شب بیداری هایم دلیل دارم ،
اسارت!
اسارت در بندِ جدایی از شما که غل و زنجیر هایش شب بیداریست ..
بیتو خفتن امکان پذیر نیست ....
شما اگر بیدارید دلیلی هم دارید؟
بخاطر من؟
حتی فکرش هم غیر ممکن است...
هر گاه به شما فکر میکنم دلم از شوق میتپد، سینهام را میشکافد و حضور در کنار شما را بر میگزیند و به سراغتان میآید ...
وصال شما دمی جزو داشته های ما بود و فراقتان سالها گریبان گیرِ ما ...
اما من هنوز به وصال میاندیشم ..
هنوز فریب خیال در کنار شما بودن را میخورم ..
هنوز شما برایم تکرار نشدنی ترین تکراری جهانید ..
هر گاه به چیزی فکر نمیکنم به شما میاندیشم..
هر گاه ساکتم شما با شما در ذهنم همصحبتم ...
هر گاه میخندم به تصویر خنده های شما میخندم!
در واقع من در فکر نکردن به شما بیاراده ترین موجود هستیام ..
حتی اگر کهولت سن سبب فراموشی گرفتنم شد
شما در بر من بایستید و لبخندی مرا مهمان کنید!
آنگاه من با به یاد آوردن شما جانی دوباره میگیرم،
گویی دوباره متولد شده ام و دوباره عاشق شما شدن را میآموزم...
دلخوشم به سخن شمس تبریزی که میگوید:
و غم مخور،
که چون ظلمتِ فراقِ آن روشنی
دراز شد،
نور نیز دراز شد:
ظلمتِ کوتاه، روشنیِ کوتاه؛ ظلمتِ دراز، روشنیِ دراز…
یعنی وصال ما پس از این فراق، این ظلمت دراز، روشنی درازی خواهد بود! وصالی طولانی و پر از من و شما ((:
پس بیا ای روشنیام ...
بیا که دلم از دلتنگی سیاه ِ سیاه گشته ست ...
بیا ای روشن تر از آفتاب من!
بیا و به یومن حضورت شبم چو روز روشن کن ..
بیا و سرپوش این سیاهی ها بردار ...
بیا که در اینجا دلم تنگ است ...
بیا جانم به قربان قدمت!
بیا تا دیر نشده ...
بیا تا از جانم سیر نشدهام بیا ..
بیا و رحمی کن که در دلم از دستت جوی خون به راه است ...
نمیایی؟
چشمانت را باز کن شاید دیدی تا استخوان به تو مبتلایم!
نمیبنی؟
نمیخواهی؟
نمیایی؟
قبول؛ پس بگو به کدام بیابان سر بگذارم شاید فراموشَت کنم؟
به کدام دریا پناه ببرم شاید از دلم بیرونَت کنم؟
به کدام دشت رو بزنم تا مرا بیخیال تو سازد؟
نمیشود!
اینکه میگویند: از دل برود هر آنکه از دیده برفت برای ما صدق نمیکند!
برای ما سخن حافظ صادق تر است: مطمئن باش که مهرت نرود از دل من ،مگر ان روز که خاک شود منزل من!
انگار در طالع من حسرت تو، دوری تو، جفای تو را نوشتهاند اما خود تو را نه!
فراموش کردند برایم وصال تو را بنویسند...
شاید هم نوشتهاند اما کران تا به کران نبودت را نوشتهاند..
آرزوی دوباره دیدنَت در دلم دچار مرگی تدریجی ست..
آیا پس از رفنت بازگشتی در کار است؟
نمیدانم ...
تنها امیدم این است که روزی بفهمی کسی از من به تو دچار تر نبود!
شاید آن روز به قدری دیر باشد که از آروزی دیدنَت در من فقط سنگ قبری باقی مانده باشد...
اگر بدین گونه رقم خورد خیالم راحت است هر دویمان معنی فراق را درک کردهایم و قدر وصال را میدانیم! (:
طولانی اش نکنم ..
بگذریم..
بی شب بخیر نخوابیم؛
شبت بخیر ... ♡
یاردآ
آبان ماه ۰۱
#بادِبافِشون
۶۱.۳k
۲۷ آبان ۱۴۰۱