عشق ممنوعه (۱۹)part
دازای: خب مشنگ من تاحالا توی حیاط عمارتمم نخوابیدم چه برسه جنگل اما تو بنظر تجربه ی زیادی داری و خب گفتم اگه یه چیزی برای وسوسه کردنت پیدا کنم همراهم بیای چون تنها کسی هستی که میشناسم که میتونی کمکم کنی
چویا که تا الان جلوی خندشو گرفته بود دیگه نتونست تحمل کنه و شروع کرد خندیدن دازای هم با دیدن خنده ی چویا پوکر دست به سینه شد و سرشو کج کرد
دازای:خب مگه چیه دیدی ولی احدو تنها بزارن اخه
چویا سرفه ای کرد تا خندشو کنترول کنه
چویا:بیخیال، خب بریم سر اصل مطلب، خب بزار ببینم...
دازای منتظر و مضطرب به چویا که سخت و متفکر در حال تجزیه تحلیل حرف هاش بود نگاه میکرد، از طرفی دلش میخواست چویا رو مجبور کنه قبول کنه به هر حال چویا دشمنش بود و نباید ارزشی براش داشته باشه و همین طور اگه چویا قبول نمیکرد همین نور امید کوچیکی که دازای داشت خاموش میشد و از طرفیم دلش نمیخواست قبول کنه چون موجود مفابلش بیش از اندازه برای دازای که خودشو فردی سیاه. آلوده به گناه و زشت میدونه اون مظلوم، بی گناه و زیبا بود انقدر ستایش گر که دازای دلش نمیخواست قطره اشکی از اون چشم های مقدس جاری بشه حتا خودش هم از طرز افکارش سر در نمیاورد و توی دلش جنگ بود.
بعد از ده دقیقه فکر کردن چویا که برای دازای که درون مغزش آشوبی به پا شده ده ساعت گذشت چویا نفس عمیقی کشید که این کارش دازای رو به خودش اورد و وادار به پرسیدنش کرد
دازای: خب...
چویا: هوف باشه قبول میکنم، اما اگه از حدت بگذری و بخوای ازم سو استفاده کنی یا رفتار غیر اخلاقی ای نشون بدی میکشمت بدون ذره ای فکر کردن به اواقبش
دازای که انگار توی دلش رنگین کمون به وجود اومده بود پرید بغل چویا
دازای: وای مرسی چویا جون مرسی
چویا که تا الان شک بود با فهمیدن موقعیت شون سریع سرخ شد و دازای رو عقب هول داد
چویا:هی این چه کاریه مرد گنده خجالت بکش احمق
دارای وقتی متوجه شد چی کار کرده کمی گونه هاش رنگ گرفت و شرمنده دستی پشت سرش کشید
دازای: اوپس شرمنده حواسم نبود
چویا: هوف ولش خب کی میخوای راه بیوفتی
دازای: هر چه زود تر بهتر
چویا؛ خب مثلا پس فردا
دازای: خوبه ولی خب چون بیستو چهار ساعته منو میپان و الانم به زور درفتم خب نقشه میخوایم پس ... اها یه نقشه دارم
چویا: نقشه!! به این زودی! چه نقشه ای؟!
دازای: آره خب....
و شروع کرد توضیح نقشه و بعد از حدود نیم ساعت توضیع نقشه بالاخره تموم شد
دازای: فهمیدی
چویا؛ آره خب ولی ریسکش خیلی بالاس
دازای: بیخیال تو از صدتا نینجا هم با مهارت تری فک نکنم گیر بیوفتی نه
چویا؛ اره خب ولی اگه گیر افتادم چی
دازای: نگران نباش نقشه های من مو لا درزشون نمیره الکی نیس که تو بهشت حرف اول هوشو میزنم هه هه
و ژست خود شیغته ای به خودش گرفت چویا هم...
ادامه دارد....
چویا که تا الان جلوی خندشو گرفته بود دیگه نتونست تحمل کنه و شروع کرد خندیدن دازای هم با دیدن خنده ی چویا پوکر دست به سینه شد و سرشو کج کرد
دازای:خب مگه چیه دیدی ولی احدو تنها بزارن اخه
چویا سرفه ای کرد تا خندشو کنترول کنه
چویا:بیخیال، خب بریم سر اصل مطلب، خب بزار ببینم...
دازای منتظر و مضطرب به چویا که سخت و متفکر در حال تجزیه تحلیل حرف هاش بود نگاه میکرد، از طرفی دلش میخواست چویا رو مجبور کنه قبول کنه به هر حال چویا دشمنش بود و نباید ارزشی براش داشته باشه و همین طور اگه چویا قبول نمیکرد همین نور امید کوچیکی که دازای داشت خاموش میشد و از طرفیم دلش نمیخواست قبول کنه چون موجود مفابلش بیش از اندازه برای دازای که خودشو فردی سیاه. آلوده به گناه و زشت میدونه اون مظلوم، بی گناه و زیبا بود انقدر ستایش گر که دازای دلش نمیخواست قطره اشکی از اون چشم های مقدس جاری بشه حتا خودش هم از طرز افکارش سر در نمیاورد و توی دلش جنگ بود.
بعد از ده دقیقه فکر کردن چویا که برای دازای که درون مغزش آشوبی به پا شده ده ساعت گذشت چویا نفس عمیقی کشید که این کارش دازای رو به خودش اورد و وادار به پرسیدنش کرد
دازای: خب...
چویا: هوف باشه قبول میکنم، اما اگه از حدت بگذری و بخوای ازم سو استفاده کنی یا رفتار غیر اخلاقی ای نشون بدی میکشمت بدون ذره ای فکر کردن به اواقبش
دازای که انگار توی دلش رنگین کمون به وجود اومده بود پرید بغل چویا
دازای: وای مرسی چویا جون مرسی
چویا که تا الان شک بود با فهمیدن موقعیت شون سریع سرخ شد و دازای رو عقب هول داد
چویا:هی این چه کاریه مرد گنده خجالت بکش احمق
دارای وقتی متوجه شد چی کار کرده کمی گونه هاش رنگ گرفت و شرمنده دستی پشت سرش کشید
دازای: اوپس شرمنده حواسم نبود
چویا: هوف ولش خب کی میخوای راه بیوفتی
دازای: هر چه زود تر بهتر
چویا؛ خب مثلا پس فردا
دازای: خوبه ولی خب چون بیستو چهار ساعته منو میپان و الانم به زور درفتم خب نقشه میخوایم پس ... اها یه نقشه دارم
چویا: نقشه!! به این زودی! چه نقشه ای؟!
دازای: آره خب....
و شروع کرد توضیح نقشه و بعد از حدود نیم ساعت توضیع نقشه بالاخره تموم شد
دازای: فهمیدی
چویا؛ آره خب ولی ریسکش خیلی بالاس
دازای: بیخیال تو از صدتا نینجا هم با مهارت تری فک نکنم گیر بیوفتی نه
چویا؛ اره خب ولی اگه گیر افتادم چی
دازای: نگران نباش نقشه های من مو لا درزشون نمیره الکی نیس که تو بهشت حرف اول هوشو میزنم هه هه
و ژست خود شیغته ای به خودش گرفت چویا هم...
ادامه دارد....
۴.۰k
۰۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.