پیچیدم توی صف. طبیب نسخه ی طویلی تحویلم داده بود. تلخندم
پیچیدم توی صف. طبیب نسخهی طویلی تحویلم داده بود. تلخندم را که دید، نیشخند بارم کرد. فهمش میکشید بیحوصلهم. البته حق هم داشتم؛ چون کسی نبود بگه: آخه پسرجون، تورو چه به تست حلوای عراقی؛ ایشالا حلوای تهِ داستانت رو بخوری پسرم... لاجرم طَمَع کردم به طعم و همین هم زمینام زد.
بدون نوبت رفتم برای آمپول که زودتر کارم راه بیافتد. قبلتر آن مشغول غارت داروخانه بودم. حرم را کرده بودند دارالمُستَشْفاء. ازین جهت جای بسیار خوبی بود. دلم را باز کردم و حساب یکسالم را بستم. و گویا نسخهی پزشک، داشت اثر میکرد.
پیش به سوی امام. حرکت از سمت خیابان و سرعت کمتر از چند دقیقه بر واحد ۱۴۰۰. خیابان بابالقبله اغلب شلوغ است و نوستالژیک. اما به وقتِ خلوت، قشنگ میشود و نوستالژیک تر. کربلا شهرِ معجزههاست. یکشبه خالی شده. حسین(ع) و تنهایی دوباره باهم تنها شدهاند. در این میان من رفتم برای عرض ارادت. پس قدم زدم در خود، و پا گذاشتم بر خویش. این زمزمه واقعیتی مربوط به بعد است، اما حقیقتی از قبل را با خود دارد:
هر زمانی که فرو میبارد از حد بیش
ریشه در من میدواند
پرسشی پیگیر با تشویش،
رنگ این شب های وحشت را؛
تواند شست آیا...
#به_وقت_دیدار
بدون نوبت رفتم برای آمپول که زودتر کارم راه بیافتد. قبلتر آن مشغول غارت داروخانه بودم. حرم را کرده بودند دارالمُستَشْفاء. ازین جهت جای بسیار خوبی بود. دلم را باز کردم و حساب یکسالم را بستم. و گویا نسخهی پزشک، داشت اثر میکرد.
پیش به سوی امام. حرکت از سمت خیابان و سرعت کمتر از چند دقیقه بر واحد ۱۴۰۰. خیابان بابالقبله اغلب شلوغ است و نوستالژیک. اما به وقتِ خلوت، قشنگ میشود و نوستالژیک تر. کربلا شهرِ معجزههاست. یکشبه خالی شده. حسین(ع) و تنهایی دوباره باهم تنها شدهاند. در این میان من رفتم برای عرض ارادت. پس قدم زدم در خود، و پا گذاشتم بر خویش. این زمزمه واقعیتی مربوط به بعد است، اما حقیقتی از قبل را با خود دارد:
هر زمانی که فرو میبارد از حد بیش
ریشه در من میدواند
پرسشی پیگیر با تشویش،
رنگ این شب های وحشت را؛
تواند شست آیا...
#به_وقت_دیدار
۲۳.۰k
۰۶ شهریور ۱۴۰۳