فیک عشق خونی پارت8 بخش دوم
جونگ کوک با چهره بی حسی اومد سمتم و کنار تخت نشست. متعجب نگاش کردم که یهو دستش رو انداخت دور شونم. این چشه؟*-* اب دهنمو به سختی قورت دادم و نگاهمو ازش دزدیدم. جین دستی به مچ پام کشید که از درد لبمو گزیدم. هم کبود شده بود و هم متورم. مچ پام توی دستش بود و داشت معاینش میکرد، در همون حال با خنده گفت ـــ وقتی اومدم تعجب کردم که اریکا رو کنار جیمین ندیدم، اون همیشه مثل چسب، چسبیده بود به جیمین و ولش نمی کرد. از حرفش خندم گرفت که یهو جین مچ پامو که در رفته بود، جا انداخت و صدای تیریک وحشتناکش دلم رو ریش کرد و از درد جیغ فرا بنفشی کشیدم. ناخوداگاه چسبیدم به جونگ کوک و به لباسش چنگ انداختم و اشکام گونه هامو خیس کردن. جونگ کوک هم متقابلا بغلم کرد. لبامو روی هم فشردم، تاحالا همچین درد وحشتناکی رو تحمل نکرده بودم.<br>
جین پمادی رو از توی کیفش برداشت و مچ پام رو اغشته کرد ازش و بعد شروع کرد به ماساژ دادن ـــ نگران نباش، زود خوب میشه. از سینه کوک فاصله گرفتم و اونم حلقه دستاش رو از دور کمرم شل کرد. اشکامو پاک کردم و به جین نگاه کردم، کارش تموم شد و داشت وسایلش رو جمع میکرد که یهو در با شدت باز شد.
اریکا«ملیسا»: <br>
رفتم اتاقم و لباسمو که خیس شده بود با یک لباس دیگه تعویض کردم. به مچ دستم که دوتا رد سوراخ کب*ود شده، روش خودنمایی میکرد نگاهی انداختم و زیر لب تا می تونستم فح*شش دادم جیمین رو.<br>
از اتاقم اومدم بیرون و با سرعت نور خودمو رسوندم به اتاق سایا که همون لحظه تهیونگ رو دیدم که از چند تا اتاق اون طرف تر اومد بیرون و با چشمای درشت شده به من نگاه میکرد. حتما دیده چجوری دویدم انگار که دارم از دست ادم خوار ها فرار میکنم*-*<br>
بدون توجه بهش در اتاق رو باز کردم که دیدم سایا روی تخت نشسته و یک پسر جوون هم با روپوش سفید کنارشه. جونگ کوک هم کنار سایا مثل مجسمه نشسته *-* چشمم روشن، این چرا چسبی*ده به سایا؟! در رو بستم و سلامی زیر لب کردم. پسره نیشخندی زد ـــ سلام اریکا خانوم، خوبی؟ با زبون لبامو خیس کردم و گفتم ـــ ممنون خوبم. پس این یارو هم اریکا رو میشناسه -_- نگران به سمت سایا رفتم ـــ خوبی؟ درد داری؟ سایا لبخند کمرنگی زد ـــ نگران نباش، من خوبم. با چشمای پر اشک نگاش کردم ـــ ببخشید تقصیر من شد.<br>
سایا سریع گفت ـــ اینطور نیس، تقصیر خودمه که حواسم رو جمع نکردم و لیز خوردم. سرمو تکون دادم و نگران به مچ پاش که کبود شده بود و باد کرده بود نگاهی انداختم. رو به دکتر، با بغض گفتم ـــ چقدر طول میکشه حالش خوب بشه؟! دکتر ابرویی بالا انداخت ـــ زود خوب میشه، نیازی به نگرانی نیس. سرمو به نشونه باشه تکون دادم و برگشتم سمت سایا و زیر چشمی به کوک نگاه کردم. وقتی اینجور نگاهش بی حس و یخ میشه دلم می خواد یک مشت بزنم توی صورتش! دکتر هم کیفش رو برداشت و اتاق رو ترک کرد. دکتر جین: از پله ها رفتم پایین که تهیونگ رو دیدم. لبخند مستطیلی معروفش رو زد و اومد سمتم و باهام دست داد. یکم خوش و بش کرد و بعد درباره حال سایا پرسید. لبخندی زدم ـــ جای نگرانی نیس زود خوب میشه البته نباید چن روزی رو راه بره، میتونی بری ببینیش. تهیونگ سریع خداحافظی کرد و رفت سمت پله ها.<br>
سری تکون دادم و رفتم سمت در عمارت و بازش کردم که دیدم جیمین با همون چهره مغرور و سردش کنار دیوار تکیه زده و دستاش توی جیب هاشه و یک پاشو به دیوار پشتیش تکیه داده. رفتم سمتش ـــ من دیگه می خوام برم. سرشو تکون داد که پوکر نگاش کردم ـــ حداقل ادب داشته باش و تا در حیاط بدرقم کن -_- بدون هیچ حرفی راه افتاد و منم دنبالش حرکت کردم و هم قدمش شدم ـــ میگم...حس می کنم اریکا سرش خورده به سنگ، خیلی رفتارش تغییر کرده چیکارش کردی؟! جیمین نیشخندی زد ــ پس تو هم متوجه تغییرش شدی، از روز ازدواج اینجوری شده. لبخند شیطونی زدم ـــ از روزش یا شبش؟ جیمین مشتی به بازوم زد ـــ دکتر به منحرفی تو ندیدم، من هنوز باهاش یک شب رو هم نگذروندم چون دلیلی برای اینکار نمی بینم بهش علاقه ای ندارم که بخوام دست مالیش کنم فقط دلم می خواد حرصش رو در بیارم و اذیتش کنم. من ــ اون چی؟ پوزخندی زد ـــ توی این پنج سال بارها پیشنهاد رابطه میداد و من بهانه میاوردم بعد ازدواج، ولی دقیقا از روز ازدواج همون جور که متوجه شدی خیلی تغییر کرده. نیشخندی زدم ـــ سایا چی؟ پوزخندش عمیق تر شد ـــ به اون هم علاقه ای ندارم، اون فقط حکم غذا رو برام داره. یک ابروم پرید بالا ـــ دوتا دختر خوشگل و زیبا توی عمارتت داری و به هیچکدوم علاقه ای نداری...جالبه!
جین پمادی رو از توی کیفش برداشت و مچ پام رو اغشته کرد ازش و بعد شروع کرد به ماساژ دادن ـــ نگران نباش، زود خوب میشه. از سینه کوک فاصله گرفتم و اونم حلقه دستاش رو از دور کمرم شل کرد. اشکامو پاک کردم و به جین نگاه کردم، کارش تموم شد و داشت وسایلش رو جمع میکرد که یهو در با شدت باز شد.
اریکا«ملیسا»: <br>
رفتم اتاقم و لباسمو که خیس شده بود با یک لباس دیگه تعویض کردم. به مچ دستم که دوتا رد سوراخ کب*ود شده، روش خودنمایی میکرد نگاهی انداختم و زیر لب تا می تونستم فح*شش دادم جیمین رو.<br>
از اتاقم اومدم بیرون و با سرعت نور خودمو رسوندم به اتاق سایا که همون لحظه تهیونگ رو دیدم که از چند تا اتاق اون طرف تر اومد بیرون و با چشمای درشت شده به من نگاه میکرد. حتما دیده چجوری دویدم انگار که دارم از دست ادم خوار ها فرار میکنم*-*<br>
بدون توجه بهش در اتاق رو باز کردم که دیدم سایا روی تخت نشسته و یک پسر جوون هم با روپوش سفید کنارشه. جونگ کوک هم کنار سایا مثل مجسمه نشسته *-* چشمم روشن، این چرا چسبی*ده به سایا؟! در رو بستم و سلامی زیر لب کردم. پسره نیشخندی زد ـــ سلام اریکا خانوم، خوبی؟ با زبون لبامو خیس کردم و گفتم ـــ ممنون خوبم. پس این یارو هم اریکا رو میشناسه -_- نگران به سمت سایا رفتم ـــ خوبی؟ درد داری؟ سایا لبخند کمرنگی زد ـــ نگران نباش، من خوبم. با چشمای پر اشک نگاش کردم ـــ ببخشید تقصیر من شد.<br>
سایا سریع گفت ـــ اینطور نیس، تقصیر خودمه که حواسم رو جمع نکردم و لیز خوردم. سرمو تکون دادم و نگران به مچ پاش که کبود شده بود و باد کرده بود نگاهی انداختم. رو به دکتر، با بغض گفتم ـــ چقدر طول میکشه حالش خوب بشه؟! دکتر ابرویی بالا انداخت ـــ زود خوب میشه، نیازی به نگرانی نیس. سرمو به نشونه باشه تکون دادم و برگشتم سمت سایا و زیر چشمی به کوک نگاه کردم. وقتی اینجور نگاهش بی حس و یخ میشه دلم می خواد یک مشت بزنم توی صورتش! دکتر هم کیفش رو برداشت و اتاق رو ترک کرد. دکتر جین: از پله ها رفتم پایین که تهیونگ رو دیدم. لبخند مستطیلی معروفش رو زد و اومد سمتم و باهام دست داد. یکم خوش و بش کرد و بعد درباره حال سایا پرسید. لبخندی زدم ـــ جای نگرانی نیس زود خوب میشه البته نباید چن روزی رو راه بره، میتونی بری ببینیش. تهیونگ سریع خداحافظی کرد و رفت سمت پله ها.<br>
سری تکون دادم و رفتم سمت در عمارت و بازش کردم که دیدم جیمین با همون چهره مغرور و سردش کنار دیوار تکیه زده و دستاش توی جیب هاشه و یک پاشو به دیوار پشتیش تکیه داده. رفتم سمتش ـــ من دیگه می خوام برم. سرشو تکون داد که پوکر نگاش کردم ـــ حداقل ادب داشته باش و تا در حیاط بدرقم کن -_- بدون هیچ حرفی راه افتاد و منم دنبالش حرکت کردم و هم قدمش شدم ـــ میگم...حس می کنم اریکا سرش خورده به سنگ، خیلی رفتارش تغییر کرده چیکارش کردی؟! جیمین نیشخندی زد ــ پس تو هم متوجه تغییرش شدی، از روز ازدواج اینجوری شده. لبخند شیطونی زدم ـــ از روزش یا شبش؟ جیمین مشتی به بازوم زد ـــ دکتر به منحرفی تو ندیدم، من هنوز باهاش یک شب رو هم نگذروندم چون دلیلی برای اینکار نمی بینم بهش علاقه ای ندارم که بخوام دست مالیش کنم فقط دلم می خواد حرصش رو در بیارم و اذیتش کنم. من ــ اون چی؟ پوزخندی زد ـــ توی این پنج سال بارها پیشنهاد رابطه میداد و من بهانه میاوردم بعد ازدواج، ولی دقیقا از روز ازدواج همون جور که متوجه شدی خیلی تغییر کرده. نیشخندی زدم ـــ سایا چی؟ پوزخندش عمیق تر شد ـــ به اون هم علاقه ای ندارم، اون فقط حکم غذا رو برام داره. یک ابروم پرید بالا ـــ دوتا دختر خوشگل و زیبا توی عمارتت داری و به هیچکدوم علاقه ای نداری...جالبه!
۷۲.۹k
۱۰ اسفند ۱۴۰۱