عشق ممنوعه (۱۶)part
پسرک زال از روی زمین با شادی بلند شد و تعظیمی کرد
نیکولای: متاسفم سرورم عجله داشتم ندیدمتون
دازای اصلا اهمیتی به دلیل نیکولای دلقک احمق قصر نداد و سعی کرد حالشو خوب جلوه بده پس لبخند محوی زد
دازای:اشکالی نداره
نیکولای سرشو آورد بالا و نگاهش به کاغذ توی دست دازای افتاد پس با کنجکاوی سمت کاغذ خم شد
نیکولای: اون کاغذ چیه سرورم که توی مشتتون این شکلی محکم گرفتینش
دازای کاغذو بیشتر فشرد و از کنار نیکولای رد شد
دازای: به تو ربطی نداره
و به سمتی به سرعت به راه افتاد
نیکولای از لحن سرد و عصبیه دازای کمی تعجب کرد اما اهمیت چندانی نداد و با خوشحالی وارد کتابخونه شد و درو پشت سرش بست و با بازیگوشی رفت و روی یه صندلی نشست، دستشو توی جیب جلیقش کرد و یه کاغذ بنفش و یه قلم در آورد و کاغذ خالی از نوشته رو باز کرد و با قلم چیزی رو روی کاغذ نوشت و بعد منتظر چیزی نامعلوم شد
نوشته:پٍلَن A با موفقیت اجرا شد سرورم
بعد از مدتی روی کاغذ نوشته دیگه ای به رنگ قرمز ضاهر شد
نوشته: کارت عالی بود نیکولای
نیکولای بعد از خوندن متن لبخند سرخوشی زد و بلند خندیدو بعد چیزی زیر لب گفت که نوشته ها از روی کاغذ محو شدن و بعد قلم و کاغذ رو دوباره توی جیبش فرو بردو از کتابخونه خارج شد و با سرخوشی و بازیگوشی شروع کرد به سمتی رفتن و سرخوش زمزمه وار گفت
نیکولای: یعنی آخر این بازی چی میشه
و بعد سرخوش خندید.
از اون طرف دازای به سرعت از قصر خارج شد و به اتسوشی ای که پشت سرش راه میومد و ابراز نگرانی میکرد توجه نمیکرد، اصلا نمیتونست به هیچی جواب بده فکش قفل شده بود گوشاش سوت میکشید و سرش به شدت درد گرفته بود همین طور حالت تهوو داشت از پا درش میاورد حتا یه لحضه هم نمیتونست توی قصر بمونه. دازای با سرعت به سمت کالسکه اختصاصیش رفت و آتسوشیم نگران پشت سرش راه میرفت و سعی میکرد ازش بپرسه چی شده اما مگه دازای میتونست جواب بده
آتسوشی: دازای ـ سان، سرورم لطفا بگین چی شده، سرورم چرا یهو این طوری شدین، لطفا بگین چی شده، میخواین بریم پیش پزشک قصر، لطفا وایسین، سرورم خواهش میکنم،چی شد
دازای حتا یه کلمه هم متوجه نمیشد و سریع سوار کالسکه شد و درشو بست، به زور دهنشو باز کرد تا بتونه دو کلمه حرف بزنه، دازای نفس عمیقی کشید و با لبخند زورکی روشو به سمت آتسوشیه نگران بیرون کالسکه داد و شروع کرد با صدای گرفته ای حرف زدن
دازای: نگران من نباش آتسوشی ـ کون من فقط یکمی حالم بد شده میرم امارتم کمی استراحت کنم خوب میشم پس نگران نباش، کارا رو به تو میسپارم آتسوشی ـ کون
اتسوشی از لحن درد مند دازای دلش آتش گرفت و سرشو تکون داد
آتسوشی: چشم دازای ـ سان
دازای سرشو تکون داد و به کالسکه چی دستور حرکت داد و کالسکه به راه افتاد
ادامه دارد...
نیکولای: متاسفم سرورم عجله داشتم ندیدمتون
دازای اصلا اهمیتی به دلیل نیکولای دلقک احمق قصر نداد و سعی کرد حالشو خوب جلوه بده پس لبخند محوی زد
دازای:اشکالی نداره
نیکولای سرشو آورد بالا و نگاهش به کاغذ توی دست دازای افتاد پس با کنجکاوی سمت کاغذ خم شد
نیکولای: اون کاغذ چیه سرورم که توی مشتتون این شکلی محکم گرفتینش
دازای کاغذو بیشتر فشرد و از کنار نیکولای رد شد
دازای: به تو ربطی نداره
و به سمتی به سرعت به راه افتاد
نیکولای از لحن سرد و عصبیه دازای کمی تعجب کرد اما اهمیت چندانی نداد و با خوشحالی وارد کتابخونه شد و درو پشت سرش بست و با بازیگوشی رفت و روی یه صندلی نشست، دستشو توی جیب جلیقش کرد و یه کاغذ بنفش و یه قلم در آورد و کاغذ خالی از نوشته رو باز کرد و با قلم چیزی رو روی کاغذ نوشت و بعد منتظر چیزی نامعلوم شد
نوشته:پٍلَن A با موفقیت اجرا شد سرورم
بعد از مدتی روی کاغذ نوشته دیگه ای به رنگ قرمز ضاهر شد
نوشته: کارت عالی بود نیکولای
نیکولای بعد از خوندن متن لبخند سرخوشی زد و بلند خندیدو بعد چیزی زیر لب گفت که نوشته ها از روی کاغذ محو شدن و بعد قلم و کاغذ رو دوباره توی جیبش فرو بردو از کتابخونه خارج شد و با سرخوشی و بازیگوشی شروع کرد به سمتی رفتن و سرخوش زمزمه وار گفت
نیکولای: یعنی آخر این بازی چی میشه
و بعد سرخوش خندید.
از اون طرف دازای به سرعت از قصر خارج شد و به اتسوشی ای که پشت سرش راه میومد و ابراز نگرانی میکرد توجه نمیکرد، اصلا نمیتونست به هیچی جواب بده فکش قفل شده بود گوشاش سوت میکشید و سرش به شدت درد گرفته بود همین طور حالت تهوو داشت از پا درش میاورد حتا یه لحضه هم نمیتونست توی قصر بمونه. دازای با سرعت به سمت کالسکه اختصاصیش رفت و آتسوشیم نگران پشت سرش راه میرفت و سعی میکرد ازش بپرسه چی شده اما مگه دازای میتونست جواب بده
آتسوشی: دازای ـ سان، سرورم لطفا بگین چی شده، سرورم چرا یهو این طوری شدین، لطفا بگین چی شده، میخواین بریم پیش پزشک قصر، لطفا وایسین، سرورم خواهش میکنم،چی شد
دازای حتا یه کلمه هم متوجه نمیشد و سریع سوار کالسکه شد و درشو بست، به زور دهنشو باز کرد تا بتونه دو کلمه حرف بزنه، دازای نفس عمیقی کشید و با لبخند زورکی روشو به سمت آتسوشیه نگران بیرون کالسکه داد و شروع کرد با صدای گرفته ای حرف زدن
دازای: نگران من نباش آتسوشی ـ کون من فقط یکمی حالم بد شده میرم امارتم کمی استراحت کنم خوب میشم پس نگران نباش، کارا رو به تو میسپارم آتسوشی ـ کون
اتسوشی از لحن درد مند دازای دلش آتش گرفت و سرشو تکون داد
آتسوشی: چشم دازای ـ سان
دازای سرشو تکون داد و به کالسکه چی دستور حرکت داد و کالسکه به راه افتاد
ادامه دارد...
۷۷۵
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.