تمام روز به بقیه نشون میدم که
تمام روز به بقیه نشون میدم که
خوبم
خوشحالم
بی خیالم
درگیر درسامم
تنها استرسم برای امتحانامه
ولی هر روزی که میگذره صدا ها بیشتر از قبل شروع به خوردن مغزم میکنن
بیشتر از قبل کلمات قلبمو زخم می کنن
تیکای عصبیم دارن شدید تر میشن
با لبخند به حرفای بقیه گوش میدم در حالی که از درون می خوام طوری بکوبم تو دهنشون که دیگه انقدر به این مزخرفات اهمیت ندن که بخوان برای کسی هم تعریفش کنن
به بقیه نشون میدم که دارم هدفامو دنبال می کنم در حالی که من طوری هدفامو گم کردم که حتی وقتی دارم توی خیابون قدم می زنم هم درک نمی کنم هدف از این کار چیه بارها از خودم می پرسم
خب که چی؟
بعدش چی میشه؟
سعی می کنم هم رنگ آدما باشمو خودمو رنگی رنگی کنم عطر بزنم تا نگن عجیب غریبم
تا نفهمن عجیب غریبم
در حالی که خودم حالم از هر چیزی که تصویرمو منعکس می کنه بهم می خوره
وقتی می رم جلوی آینه دلم می خواد انقدر ناخنامو روش بکشم که یا اون دیگه منو نشون نده یا از انگشتام خون بیاد و با اون شفافیت چندش آینه رو کدر کنم
وقتی توی اتوبوس نشستم تمام واکنش های افرادو زیر نظر می گیرم
همه حرکتاشون
اینکه مصنوعیه یا واقعی
اینکه هدفش چیه
اینکه کیه
اینکه دغدغش چیه
اینکه چرا چنین دغدغه ای داره
چرا به ظاهرش اهمیت میده چرا نمیده
چرا چرا چرا
انقدر نگاشون می کنم که یسریا عصبانی میشن یسریا می ترسن یسریا ناراحت میشن یسریا هم هه خوشحال میشن از توجهی که بهشون میشه
اگر بخوام یه لقب برای خودم بزارم
به خودم میگم مجهول
چرا مجهول؟
نه اینکه خودم شخصیت مجهولی داشته باشم
نه من شناخته شدم من آسونم من فقط عجیبم
از همونا که تو ذهنت بعد از شناختنش یه وای میگیو و چند ثانیه درگیرش میشی و بعد تصمیم می گیری هیچوقت نزدیکش نشی و به راحتی فراموشش می کنی
لقبمو می زارم مجهول چون ذهنم پر از مجهولات حل نشدست
انقدر درمورد چرا های ریز برام سوال پیش اومده که همه چی بی معنی شده
اصلا شاید من عجیبم چون زیادی مجهولم
خوبم
خوشحالم
بی خیالم
درگیر درسامم
تنها استرسم برای امتحانامه
ولی هر روزی که میگذره صدا ها بیشتر از قبل شروع به خوردن مغزم میکنن
بیشتر از قبل کلمات قلبمو زخم می کنن
تیکای عصبیم دارن شدید تر میشن
با لبخند به حرفای بقیه گوش میدم در حالی که از درون می خوام طوری بکوبم تو دهنشون که دیگه انقدر به این مزخرفات اهمیت ندن که بخوان برای کسی هم تعریفش کنن
به بقیه نشون میدم که دارم هدفامو دنبال می کنم در حالی که من طوری هدفامو گم کردم که حتی وقتی دارم توی خیابون قدم می زنم هم درک نمی کنم هدف از این کار چیه بارها از خودم می پرسم
خب که چی؟
بعدش چی میشه؟
سعی می کنم هم رنگ آدما باشمو خودمو رنگی رنگی کنم عطر بزنم تا نگن عجیب غریبم
تا نفهمن عجیب غریبم
در حالی که خودم حالم از هر چیزی که تصویرمو منعکس می کنه بهم می خوره
وقتی می رم جلوی آینه دلم می خواد انقدر ناخنامو روش بکشم که یا اون دیگه منو نشون نده یا از انگشتام خون بیاد و با اون شفافیت چندش آینه رو کدر کنم
وقتی توی اتوبوس نشستم تمام واکنش های افرادو زیر نظر می گیرم
همه حرکتاشون
اینکه مصنوعیه یا واقعی
اینکه هدفش چیه
اینکه کیه
اینکه دغدغش چیه
اینکه چرا چنین دغدغه ای داره
چرا به ظاهرش اهمیت میده چرا نمیده
چرا چرا چرا
انقدر نگاشون می کنم که یسریا عصبانی میشن یسریا می ترسن یسریا ناراحت میشن یسریا هم هه خوشحال میشن از توجهی که بهشون میشه
اگر بخوام یه لقب برای خودم بزارم
به خودم میگم مجهول
چرا مجهول؟
نه اینکه خودم شخصیت مجهولی داشته باشم
نه من شناخته شدم من آسونم من فقط عجیبم
از همونا که تو ذهنت بعد از شناختنش یه وای میگیو و چند ثانیه درگیرش میشی و بعد تصمیم می گیری هیچوقت نزدیکش نشی و به راحتی فراموشش می کنی
لقبمو می زارم مجهول چون ذهنم پر از مجهولات حل نشدست
انقدر درمورد چرا های ریز برام سوال پیش اومده که همه چی بی معنی شده
اصلا شاید من عجیبم چون زیادی مجهولم
۱.۳k
۰۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.