🌴مامان ! من رو به پنجسالگی ببر !
🌴مامان ! من رو به پنجسالگی ببر !
پنج ساله باشم، دی ماه باشد و تو برایم پیراهن قرمزی بافته باشی، جفت عروسکم، نشانده باشی ام روی پاهایت و بابا از ما عکس گرفته باشد، پنج ساله باشم و تو دست های کشیده ی زیبایت هنوز چروک نیفتاده باشد و من هنوز نفهمیده باشم که چقدر وجودت غنیمت است در این جهان بی در و پیکر….حالا اما هر چند سال که داشته باشم می دانم، تو بی دریغ ترین مهرعالم را به پای من ریختی… تو شاهکار خداوندی در جهانم، که در سخت ترین روزهای زندگی تا شیرین ترین لحظه ها، هربار چشم باز کردم تو مثل یک کوه کنارم بودی… عزیزم!
مرا به پنج سالگی ببر، به آن روزهای بیخبری، پیراهنم را دوباره سر بنداز، بنشین کنار بخاری به بافتن… زل بزنم به چهره ی باوقار و زیبایت و رویا ببافم… برای فردای تولد…
عزیزم !من به دست های حلقه کرده ی تو دور زندگی ام، دلخوشم …اغوشت را از من دریغ مکن.باش، همیشه باش… عزیزم!
پنج ساله باشم، دی ماه باشد و تو برایم پیراهن قرمزی بافته باشی، جفت عروسکم، نشانده باشی ام روی پاهایت و بابا از ما عکس گرفته باشد، پنج ساله باشم و تو دست های کشیده ی زیبایت هنوز چروک نیفتاده باشد و من هنوز نفهمیده باشم که چقدر وجودت غنیمت است در این جهان بی در و پیکر….حالا اما هر چند سال که داشته باشم می دانم، تو بی دریغ ترین مهرعالم را به پای من ریختی… تو شاهکار خداوندی در جهانم، که در سخت ترین روزهای زندگی تا شیرین ترین لحظه ها، هربار چشم باز کردم تو مثل یک کوه کنارم بودی… عزیزم!
مرا به پنج سالگی ببر، به آن روزهای بیخبری، پیراهنم را دوباره سر بنداز، بنشین کنار بخاری به بافتن… زل بزنم به چهره ی باوقار و زیبایت و رویا ببافم… برای فردای تولد…
عزیزم !من به دست های حلقه کرده ی تو دور زندگی ام، دلخوشم …اغوشت را از من دریغ مکن.باش، همیشه باش… عزیزم!
۳۰.۸k
۲۵ دی ۱۴۰۱