افسانه های معروف...
یکیشون واقعیه ما تو راه کرمان بودیم از اونطرف عموم اینا با خانواده داشتن از کرمان برمیگشتن سر راه نگه داشتیم اونام نگه داشتن با هم حرف زدیم ساعتای ۳ صبح تو هتل قفسه سینم درد میکرد ب زور خوابیدم ساعتای ۵ صبح بهمون زنگ زدن گفتن عموم اینا تصادف کردن عمومو دختر عموهام مردن:)..
۷.۴k
۲۲ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.