فیک ماه/پارت اول
سر میز شام نشسته بودن ...
_بابا میخوام برات یه چیزی بگم...
-خب؟
_راستش من از این غذا خوشم نیومد
_چرا؟
-دوس ندارم واقعا بدطعمه!..
_مشکلی نیس میتونی نخوری کسی مجبورت نکرده عزیزم...
پسر کوچولوش سر میز و ترک کرد و رف سراغ دیدن کارتون مورد علاقش...
جئون: هوی چت شده بی حوصله ای؟
- نه خوبم...
فک کنم حال نداریا میخوای حالتو به جا بیارم؟
_نه فک کنم سیر شده باشم از کارای شبانت...
یه لبخند ملیح زد زیر لبش گف:
ولی هنوز خیلی چیزارو ندیدیا
-هم؟
هیچی به کارت ادامه بده
از اینکه خیلی بی حوصله بود بهش شک کرد ، شاید براش اتفاقی افتاده یا کسی تهدید کرده...
تصمیم گرفت اونو زیر ذره بین قرار بده و از هر رفتارش یه سر نخ داشته باشه...
-آممم من میخوام امشبو اتاق بغلی بخوابم..
مشکلی نیست؟
_نه، هرجور راحتی
از اینکه تصمیم گرفته بود اتاق دیگه ای بخوابه بهش بیشتر شک کرد، حتی ارتباط چشمی هم باهاش نداشت!...
...
بعد از دوساعت...
آروم آروم رفت اتاق بغلی..
همینکه خواست سرک بکشه متوجه شد ک در قفله! تا سر حد مرگ عصبانی شد اون متوجه شد یه کارایی میکنه!...
چن ساعت گذشت و وقت شام رسید ...
کل روز باهاش سرد برخورد میکرد ولی جئون سعی میکرد خودشو نرمال نشون بده انگار هیچ اتفاقی نیفتاده...
میدونی... نقطه قوت اون، خونسرده بودنشه...
یعنی خیلی حرفه ای کار خودشو بلده!..
امشب تصمیم گرفت حسابی پیگیر شه...
....
_خب بازم ساعت ۳ صب شد! و ما بیداریم...
-آره...
فک کنم بخوای اتاق بغلی بخوابی نه؟
-همینو میخواستم بهت بگم...
باشه منم میخوام امشبو یکم تنها باشم...
شب بخیر...
ساعت ها فکر کرد که قراره چجوری از کاراش سر در بیاره
مث شب قبل دوباره به اتاقشرفت ...
خوشبختانه در قفل نبود و میتونست اونو نگاه کنه...
چیز خاصیندید فقط خوابیده بود ...
اما برای جئون قابل قبول نیست
از کنار بالشش گوشی اونو ورداشت که چک کنه..
از اونجایی که خوابش عمیق بود و رمز گوشیش اثر انگشت خودش! مجبور شد خیلی با احتیاط
رمز و وا کنه...
همه چیز خیلی عالی پیش رفت بدون اینکه بیدار بشه...
کل گوشیشو چک کرد... متوجه بعضی چیزا شد ولی تو هاله ای از ابهام...
یه نوتیف اومد...
فهمید با یه فرد به صورت پنهانی حرف میزنه!...
واقعا از این کارش شوکه شد!...
نخواست بیشتر از این به هرز... پی ببره زود گوشیشو خاموش کرد و همون جای قبلیش گذاشت
_متاسفم برات، باید بیشتر بهت بفهمونم که فقطمال منی!...
همینکه در و بست از اتاق اومد بیرون
- اینجا کاری داشتی؟
_احمق ما زن و شوهریم فک میکنی حریم بین ما هست؟
- صداتو بالا نبر بچه بیدار میشه!..
_واقعا فکر میکنی میتونی بم خیانت کنی؟
-خیانت؟ عمرا
_ برو پیامهای گوشیتو چک کن فک کنم رسما پور...استار شدیا!(لحن تمسخر)
*متوجه شد که همه چیو فهمیده
_ امشب باهات کاری ندارم چون فردا تولد پسرمونه
_بابا میخوام برات یه چیزی بگم...
-خب؟
_راستش من از این غذا خوشم نیومد
_چرا؟
-دوس ندارم واقعا بدطعمه!..
_مشکلی نیس میتونی نخوری کسی مجبورت نکرده عزیزم...
پسر کوچولوش سر میز و ترک کرد و رف سراغ دیدن کارتون مورد علاقش...
جئون: هوی چت شده بی حوصله ای؟
- نه خوبم...
فک کنم حال نداریا میخوای حالتو به جا بیارم؟
_نه فک کنم سیر شده باشم از کارای شبانت...
یه لبخند ملیح زد زیر لبش گف:
ولی هنوز خیلی چیزارو ندیدیا
-هم؟
هیچی به کارت ادامه بده
از اینکه خیلی بی حوصله بود بهش شک کرد ، شاید براش اتفاقی افتاده یا کسی تهدید کرده...
تصمیم گرفت اونو زیر ذره بین قرار بده و از هر رفتارش یه سر نخ داشته باشه...
-آممم من میخوام امشبو اتاق بغلی بخوابم..
مشکلی نیست؟
_نه، هرجور راحتی
از اینکه تصمیم گرفته بود اتاق دیگه ای بخوابه بهش بیشتر شک کرد، حتی ارتباط چشمی هم باهاش نداشت!...
...
بعد از دوساعت...
آروم آروم رفت اتاق بغلی..
همینکه خواست سرک بکشه متوجه شد ک در قفله! تا سر حد مرگ عصبانی شد اون متوجه شد یه کارایی میکنه!...
چن ساعت گذشت و وقت شام رسید ...
کل روز باهاش سرد برخورد میکرد ولی جئون سعی میکرد خودشو نرمال نشون بده انگار هیچ اتفاقی نیفتاده...
میدونی... نقطه قوت اون، خونسرده بودنشه...
یعنی خیلی حرفه ای کار خودشو بلده!..
امشب تصمیم گرفت حسابی پیگیر شه...
....
_خب بازم ساعت ۳ صب شد! و ما بیداریم...
-آره...
فک کنم بخوای اتاق بغلی بخوابی نه؟
-همینو میخواستم بهت بگم...
باشه منم میخوام امشبو یکم تنها باشم...
شب بخیر...
ساعت ها فکر کرد که قراره چجوری از کاراش سر در بیاره
مث شب قبل دوباره به اتاقشرفت ...
خوشبختانه در قفل نبود و میتونست اونو نگاه کنه...
چیز خاصیندید فقط خوابیده بود ...
اما برای جئون قابل قبول نیست
از کنار بالشش گوشی اونو ورداشت که چک کنه..
از اونجایی که خوابش عمیق بود و رمز گوشیش اثر انگشت خودش! مجبور شد خیلی با احتیاط
رمز و وا کنه...
همه چیز خیلی عالی پیش رفت بدون اینکه بیدار بشه...
کل گوشیشو چک کرد... متوجه بعضی چیزا شد ولی تو هاله ای از ابهام...
یه نوتیف اومد...
فهمید با یه فرد به صورت پنهانی حرف میزنه!...
واقعا از این کارش شوکه شد!...
نخواست بیشتر از این به هرز... پی ببره زود گوشیشو خاموش کرد و همون جای قبلیش گذاشت
_متاسفم برات، باید بیشتر بهت بفهمونم که فقطمال منی!...
همینکه در و بست از اتاق اومد بیرون
- اینجا کاری داشتی؟
_احمق ما زن و شوهریم فک میکنی حریم بین ما هست؟
- صداتو بالا نبر بچه بیدار میشه!..
_واقعا فکر میکنی میتونی بم خیانت کنی؟
-خیانت؟ عمرا
_ برو پیامهای گوشیتو چک کن فک کنم رسما پور...استار شدیا!(لحن تمسخر)
*متوجه شد که همه چیو فهمیده
_ امشب باهات کاری ندارم چون فردا تولد پسرمونه
۱.۲k
۰۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.