تهیونگ و دختر رزمی پوش 19
سو : میخواستم جوابش رو بدم که ناگهان تهیونگ دستم رو گرفت و گفت لازم نیست که جوابش رو بدی . سو : بهتره از اینجا بریم . تهیونگ : باشه بعد از اونجا رفتیم و سوار اسب هامون شدیم . با سو حرف مهمی داشتم برای همین بردمشداخل جنگل نئوهان سو : خب درباره چه چیزی میخوای باهام صحبت کنی . تهیونگ : خب من تا ۱یا۲ هفته دیگه میخوام به چین حمله کنم چون اون کشور دیگه ولیعهد نداره و پادشاه شم اخرای عمرشه و تا چند وقت دیگه میمیره . تهیونگ : جنگ خوب نیست . ته : من میخوام مردمشون رو از فقر و بدبختی نجات بدم در ضمن من به قصر چین حمله میکنم نه به مردمشون و اون کشور رو جزوی از کره جنوبی میکنیم و قدرتمند تر میشیم . سو : باشه ولی تو قول بده که به مردمشون اسیبی نمیرسونی تهیونگ : بهت قول میدم😊 . سو : میشه بریم پیش پادشاه شنیدم حالشون بد هست و میخوام از حال ایشون بیشتر با خبر بشم . تهیوتگ : باشه بعد سوار اسب هامون شدیم و به سمت قصر حرکت کردیم . سو : وقتی رسیدیم به حضور پادشاه از شون حالشون رو پرسیدم . پادشاه : ممنونم ازت دخترم بالاخره منم سنی ازم گذشته و دیگه عمر خودم رو کردم و دیگه وقتشه که برم و سلطنت رو به شما دو نفر واگذار کنم . سو : برای عالیجناب دعا میکنم که سریعتر حالشون خوب بشه . پادشاه : ممنونم از عروس قشنگ . خوشبختانه به لطف شما دو نفر کشور در اسایش کامل قرار داره . تهیونگ : بله پدر جان . پادشاه : وزیر هوسوک بهم خبر داد که جدیدا مردم درباره ولیعهد و همسرش خیلی صحبت میکنن و بین مردم محبوبیت خاصی پیدا کردن . تهیونگ : بله امروز خودمون هم شاهدش بودیم . سو : بعد کمی صحبت از اتاق بیرون اومدیم وبه سمت قصر خودمون حرکت کردیم. ۱ هفته بعد .سو : تازه از خواب بیدار شده بودم . رفتم اماده شدمکه دیدم چند سرباز از قصر پادشاه امده بودن . سرباز : درود بر بانو سو . سو : چه اتفاقی افتاده که امدید اینجا؟ . سرباز : متاسفانه ......
10 تا لایک
10 تا لایک
۳۴.۱k
۰۷ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.