تصدقتان گردم پاسی از شب گذشته، نمیخوابید؟ بیایید شما بخوا
تصدقتان گردم پاسی از شب گذشته، نمیخوابید؟ بیایید شما بخوابید و اجازه دهید من از شب پاسبانی میکنم. بخوابید تا من کمی در خلوت و خفا با شما سخن کنم. بخوابید عزیزترینم.
دم عید است. راستش را بخواهید دل و دماغ عید و عید دیدنی و این دست آداب و رسوم را ندارم اما مادرم را که میشناسید؟ اگر مو به مو آیین نوروز باستانی را به جا نیاورد سال برایَش تحویل نمیشود. امروز بنا را بر آن نهاد خانه تکانی را کلید بزند. کاری هست که او بخواهد و نتواند انجام دهد؟ خیر. از طبقات فوقانی خانه شروع به رفت و روب کرد تا به دم در حیاط و ورودی خانه برسد. من نیز چاره ای جز کمک داشتم؟ نه. تاب اخم و تَخمش را سر انکه چرا کمک نمیدهی نداشتم پس من هم گوشه ای از کار را دست گرفتم و در فکر و خیالاتم غرق شدم. به اتاق زیر شیروانی رفتم. همان اتاق مورد علاقهی تان! یک وجب خاک بر سر هر یک از وسایل را پوشانده بود. از روزی که تصمیم گرفتید دیگر نباشید و پا بر در این خانه نگذارید، طعام این اتاق خاک بود و خون تا همین امروز که من میخواهم کمی نظافتش کنم، آن هم بالاجبار. همین که داشتم صندوقچه هایی که از پدربزرگم به ما ارث رسیده بودند را زیر و رو میکردم چشمم به پاک نامه ای افتاد که ظاهرا هیچ گاه بدست خواننده اش نرسید. ضمنا با مهر مخصوص پدربزرگ خدابیامرزم مهر و موم شده بود.
به یاد نامه هایی افتادم که نوشته شدند و شما هرگز آنان را نخواندید. من نفرستادم که بخواهید بخوانید، میفرستادم هم چندان تفاوتی به حالم نداشت. نامه را نخوانده میسوزاندید که بگویید از من نفرت عمیقی در دل میپرورانید. میدانستید گاهی از شدت تنفر شما از خودم انگشت تعجب به دهان میگیرم؟
داشتم از نامه میگفتم. حاشیه نروم که موضوع نامه گم نشود. شیطان در جلدم فرود آمد و فضولیم را برانگیخت تا بدانم در آن نامه ی مهر و موم شده ای که هیچ گاه بدست صاحبش نرسید و خوانده نشد چه نوشته شده است. دلم گفت باز کن، عقلم گفتم نکن. من که طبق معمول میلی به گوش دادن حرف عقل نداشتم پس حرف دل را بهانه کردم و نامه را گشودم. با خطی خرچنگ غورباقه و لرزان که گواهی میداد این نامه را اقاجانم در واپسین روزهای بیماریش به یادگار گذاشته، نوشته شده بود:
" روزی پیری به من گفت که فلانی هر وقت در موقعیتی قرار گرفتی که خواستی دهان باز کنی و چیزی بیرون بریزی اول حرفت را مزه مزه کن! اگر خام بود نگو. اگر بینمک بود نگو. اگر تلخ بود نگو. اگر تند بود نگو. اگر شور بود نگو. اگر گفتن با نگفتنش تفاوت چندانی داشت نگو. نگو. نگفتن بهتر از آن ست که بگویی و جان بکنی تا چیزی که گفتی را پس بگیری. "
رد چند قطره اشکی که بر کاغذ مانده بود نشان میداد اقاجانم به حرف آن پیر دانا اعتنایی نکرد و حال پشیمان است.
امشب که میخواستم دوباره برایتان از نبودنتان بگویم و دل زارم را به تصویر بکشم، متن نامه مجددا در سرم نقش بست. حرفم را مزه مزه کردم. شور بود. تلخ هم بود. گفتنش با نگفتنش هم عایدی داشت؟ نه؛ نداشت.
پس تصمیم گرفتم نگویم در نبودتان چقدر دلم ناتوان شده و زورش بر زندگیم چربید و آن را از پا انداخت. نگویم که دل زارم هر شب برای این هجر اجباری که به او تحمیل شده یک چشمش اشک است و چشم دیگرش خون! ... خواستم بگویم بگردید، دیدم عایدی ندارد اگر داشت این همه مدت که صدای ناله هایم عرش خداوند را لرزاند چنان مرده ای رفتار نمیکردید که نه میبیند و نه میشنود و نه حس میکند. از دلتنگی گفتن هم که تکراری بیش نیست، دیگر انقدر دلتنگ شده ام که دلتنگیم با حضور ۲۴ ساعتهی تان هم بر طرف نشود.
پس چیزی برای گفتن باقی نمیماند. شاید من هم باید یکبار شگرد شمارا علیه خودتان استفاده کنم! حرف نمیزنید که من بزنم. سیاست خوبیست. اینبار من سکوت میکنم تا شما برای سخن گفتن پیش قدم شوید! یا فراموش میشوم. یا بدست میآورم آنچه را که باید بدست آورم...
_ولی من هنوزم فراموشت نکردم.
تو تو قلبم نفس میکشی :)
منو فراموش نکن.
از فراموش شدن میترسم...
یاردآ-
#بادبافشون
تاریخهمنمیخواد.
دم عید است. راستش را بخواهید دل و دماغ عید و عید دیدنی و این دست آداب و رسوم را ندارم اما مادرم را که میشناسید؟ اگر مو به مو آیین نوروز باستانی را به جا نیاورد سال برایَش تحویل نمیشود. امروز بنا را بر آن نهاد خانه تکانی را کلید بزند. کاری هست که او بخواهد و نتواند انجام دهد؟ خیر. از طبقات فوقانی خانه شروع به رفت و روب کرد تا به دم در حیاط و ورودی خانه برسد. من نیز چاره ای جز کمک داشتم؟ نه. تاب اخم و تَخمش را سر انکه چرا کمک نمیدهی نداشتم پس من هم گوشه ای از کار را دست گرفتم و در فکر و خیالاتم غرق شدم. به اتاق زیر شیروانی رفتم. همان اتاق مورد علاقهی تان! یک وجب خاک بر سر هر یک از وسایل را پوشانده بود. از روزی که تصمیم گرفتید دیگر نباشید و پا بر در این خانه نگذارید، طعام این اتاق خاک بود و خون تا همین امروز که من میخواهم کمی نظافتش کنم، آن هم بالاجبار. همین که داشتم صندوقچه هایی که از پدربزرگم به ما ارث رسیده بودند را زیر و رو میکردم چشمم به پاک نامه ای افتاد که ظاهرا هیچ گاه بدست خواننده اش نرسید. ضمنا با مهر مخصوص پدربزرگ خدابیامرزم مهر و موم شده بود.
به یاد نامه هایی افتادم که نوشته شدند و شما هرگز آنان را نخواندید. من نفرستادم که بخواهید بخوانید، میفرستادم هم چندان تفاوتی به حالم نداشت. نامه را نخوانده میسوزاندید که بگویید از من نفرت عمیقی در دل میپرورانید. میدانستید گاهی از شدت تنفر شما از خودم انگشت تعجب به دهان میگیرم؟
داشتم از نامه میگفتم. حاشیه نروم که موضوع نامه گم نشود. شیطان در جلدم فرود آمد و فضولیم را برانگیخت تا بدانم در آن نامه ی مهر و موم شده ای که هیچ گاه بدست صاحبش نرسید و خوانده نشد چه نوشته شده است. دلم گفت باز کن، عقلم گفتم نکن. من که طبق معمول میلی به گوش دادن حرف عقل نداشتم پس حرف دل را بهانه کردم و نامه را گشودم. با خطی خرچنگ غورباقه و لرزان که گواهی میداد این نامه را اقاجانم در واپسین روزهای بیماریش به یادگار گذاشته، نوشته شده بود:
" روزی پیری به من گفت که فلانی هر وقت در موقعیتی قرار گرفتی که خواستی دهان باز کنی و چیزی بیرون بریزی اول حرفت را مزه مزه کن! اگر خام بود نگو. اگر بینمک بود نگو. اگر تلخ بود نگو. اگر تند بود نگو. اگر شور بود نگو. اگر گفتن با نگفتنش تفاوت چندانی داشت نگو. نگو. نگفتن بهتر از آن ست که بگویی و جان بکنی تا چیزی که گفتی را پس بگیری. "
رد چند قطره اشکی که بر کاغذ مانده بود نشان میداد اقاجانم به حرف آن پیر دانا اعتنایی نکرد و حال پشیمان است.
امشب که میخواستم دوباره برایتان از نبودنتان بگویم و دل زارم را به تصویر بکشم، متن نامه مجددا در سرم نقش بست. حرفم را مزه مزه کردم. شور بود. تلخ هم بود. گفتنش با نگفتنش هم عایدی داشت؟ نه؛ نداشت.
پس تصمیم گرفتم نگویم در نبودتان چقدر دلم ناتوان شده و زورش بر زندگیم چربید و آن را از پا انداخت. نگویم که دل زارم هر شب برای این هجر اجباری که به او تحمیل شده یک چشمش اشک است و چشم دیگرش خون! ... خواستم بگویم بگردید، دیدم عایدی ندارد اگر داشت این همه مدت که صدای ناله هایم عرش خداوند را لرزاند چنان مرده ای رفتار نمیکردید که نه میبیند و نه میشنود و نه حس میکند. از دلتنگی گفتن هم که تکراری بیش نیست، دیگر انقدر دلتنگ شده ام که دلتنگیم با حضور ۲۴ ساعتهی تان هم بر طرف نشود.
پس چیزی برای گفتن باقی نمیماند. شاید من هم باید یکبار شگرد شمارا علیه خودتان استفاده کنم! حرف نمیزنید که من بزنم. سیاست خوبیست. اینبار من سکوت میکنم تا شما برای سخن گفتن پیش قدم شوید! یا فراموش میشوم. یا بدست میآورم آنچه را که باید بدست آورم...
_ولی من هنوزم فراموشت نکردم.
تو تو قلبم نفس میکشی :)
منو فراموش نکن.
از فراموش شدن میترسم...
یاردآ-
#بادبافشون
تاریخهمنمیخواد.
۳۵.۰k
۲۶ اسفند ۱۴۰۱