یه خاطره تلخ بگمتون🙂
۱۱سال ام بود
یه برادر خواهری اومدن دوتا کوچه بالاترمون از افقانستان کسی هم نداشتن
حدود۴۰سالی داشتن هردوشون برادره می رفت کار خواهرش هم، هم همینطور،
خواهره سرطان دماغ داشت که بیشترین جای صورتشو پوشیده بود درد زیادی می کشید
مردم تو گوش کاکاش میگفتن ابجی اینجوره اونجوره میگفتن خرابه الکی🙁
هرشب تو خونشون سروصدا بود تا یک روز نزدیک ظهر دیدم صدا جیغ میاد ما که نرفتیم اما من از دور که دیدم یه چی پر از آتیش داره فرار میکنه خواهره اومده بود خود سوزی کرده بود بخاطر حرف ملت بعد از چند روز رفتم جای که افتاد زمین نگاه کردم تمام گل ها علف های اونجا تازه بود اما بخاطر این اوناهم سوخته بودن😢
این بود😔
حالا حرف زدن پشت کسی نا حق جرمش چیه نظر خودتون😕
یه برادر خواهری اومدن دوتا کوچه بالاترمون از افقانستان کسی هم نداشتن
حدود۴۰سالی داشتن هردوشون برادره می رفت کار خواهرش هم، هم همینطور،
خواهره سرطان دماغ داشت که بیشترین جای صورتشو پوشیده بود درد زیادی می کشید
مردم تو گوش کاکاش میگفتن ابجی اینجوره اونجوره میگفتن خرابه الکی🙁
هرشب تو خونشون سروصدا بود تا یک روز نزدیک ظهر دیدم صدا جیغ میاد ما که نرفتیم اما من از دور که دیدم یه چی پر از آتیش داره فرار میکنه خواهره اومده بود خود سوزی کرده بود بخاطر حرف ملت بعد از چند روز رفتم جای که افتاد زمین نگاه کردم تمام گل ها علف های اونجا تازه بود اما بخاطر این اوناهم سوخته بودن😢
این بود😔
حالا حرف زدن پشت کسی نا حق جرمش چیه نظر خودتون😕
۳.۱k
۱۶ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.