رمان عشق لجباز من
پارت 32
ارسلان:چه جوریه😐کنجکاو شدم😐
من:مخالف فاز تو😐
ارسلان:مرسی قشنگ فهمیدم😃😐
رفتم تو اتاقم و رو تخت ولو شدم و ارسلانم اومد کنارم خوابید
ساعت 6 بعد از ظهر بیدار شدم رفتم یه حموم نیم ساعته و برگشتم یه کوچولو با سارا حرف زدم و دیدم ساعت 7 بعدازظهره اوه اوه اوه دیر نشه رفتم ارایش کردم تقریبا یک ساعت طول کشید ساعت 8 شب بود تا لباس پوشیدم و کیفمو برداشتم و کامل حاضر شدم ساعت 8 و نیم بود رفتم پایین سوار تاکسی شدم رسیدم ساعت 9 و نیم بود
سارا:سلام خانم رسیدن بخیر قرار بود 8 اینجا باشی الان 9 و نیمه😐
من:اههه سارا گیر نده حالا انگار این یک سال و نیم که نبودم جنیفر لوپز اومده اینجا😐
سارا:ناموصن چه گوهی میخوردی که اینقدر طول کشیده😐
من:خواب بودم😐
سارا:تنها؟ 😁
من:نه عخشمم بود😁
سارا:جون جون عخشت کیه؟زیر پتو چه غلطی میکردید؟🤤
من:عخشم همون پسر عمومه🤭
سارا:عه همین ارسلان؟شبانه روز زیر پتو و ایشالله بچت😄
با ارنجم محکم توی پهلوش زدم
من:انگار من باهاش شوخی داره پدصگ خفه شد دیگه هیچی بهت نمیگم😐
سارا:اییییییییی خداااااااا لعنتت کنه هم تورو هم ارسلان جونو😐
بعد پارتی داشتم میومدم خونه
ارسلان
ساعت حدودا 1 نصفه شب بود دیانا اومد خونه
یه راست رفت اتاقش لش کرد
فقط منو اون بیدار بودیم
قشنگ معلوم بود مسته چرت و پرت میگفت😐
یه دفه همین جوری که داشت چرت و پرت میگفت ازم لب گرفت و منم همراهیش کردم همون طوری بغلش کردم تاکه نفساش یک نواخت شد و خوابید
اون خواب بود من اروم صورتشو نوازش میکردم و اروم زیر لب حرف میزدم:اخه تو چرا ادم نمیشی؟میدونی من سرت حساسم اخه این لباسای باز چیه میپوشی من نگرانتم میدونی که من خیلی دوستت دارم عاشقتم نمیخوام ازار ببینی اصلا دوس ندارم دست کسی جز من بهت بخوره🙄
دیانا
بیدار بودم ولی خودمو زده بودم به خواب و داشتم حرفاشو میشنیدم توی دلم گفتم:چشم فقط به خاطر تو دیگه لباس باز نمیپوشم دیگه کمتر از این جاها هم میرم🙃
#اردیا
#رمان_اردیا
#اردیا_همیشگی
#رمان_عاشقانه
#رمان_اکیپ
#رمان
هم اکنون دو صبحه که این پارت رو میزارم😐
ارسلان:چه جوریه😐کنجکاو شدم😐
من:مخالف فاز تو😐
ارسلان:مرسی قشنگ فهمیدم😃😐
رفتم تو اتاقم و رو تخت ولو شدم و ارسلانم اومد کنارم خوابید
ساعت 6 بعد از ظهر بیدار شدم رفتم یه حموم نیم ساعته و برگشتم یه کوچولو با سارا حرف زدم و دیدم ساعت 7 بعدازظهره اوه اوه اوه دیر نشه رفتم ارایش کردم تقریبا یک ساعت طول کشید ساعت 8 شب بود تا لباس پوشیدم و کیفمو برداشتم و کامل حاضر شدم ساعت 8 و نیم بود رفتم پایین سوار تاکسی شدم رسیدم ساعت 9 و نیم بود
سارا:سلام خانم رسیدن بخیر قرار بود 8 اینجا باشی الان 9 و نیمه😐
من:اههه سارا گیر نده حالا انگار این یک سال و نیم که نبودم جنیفر لوپز اومده اینجا😐
سارا:ناموصن چه گوهی میخوردی که اینقدر طول کشیده😐
من:خواب بودم😐
سارا:تنها؟ 😁
من:نه عخشمم بود😁
سارا:جون جون عخشت کیه؟زیر پتو چه غلطی میکردید؟🤤
من:عخشم همون پسر عمومه🤭
سارا:عه همین ارسلان؟شبانه روز زیر پتو و ایشالله بچت😄
با ارنجم محکم توی پهلوش زدم
من:انگار من باهاش شوخی داره پدصگ خفه شد دیگه هیچی بهت نمیگم😐
سارا:اییییییییی خداااااااا لعنتت کنه هم تورو هم ارسلان جونو😐
بعد پارتی داشتم میومدم خونه
ارسلان
ساعت حدودا 1 نصفه شب بود دیانا اومد خونه
یه راست رفت اتاقش لش کرد
فقط منو اون بیدار بودیم
قشنگ معلوم بود مسته چرت و پرت میگفت😐
یه دفه همین جوری که داشت چرت و پرت میگفت ازم لب گرفت و منم همراهیش کردم همون طوری بغلش کردم تاکه نفساش یک نواخت شد و خوابید
اون خواب بود من اروم صورتشو نوازش میکردم و اروم زیر لب حرف میزدم:اخه تو چرا ادم نمیشی؟میدونی من سرت حساسم اخه این لباسای باز چیه میپوشی من نگرانتم میدونی که من خیلی دوستت دارم عاشقتم نمیخوام ازار ببینی اصلا دوس ندارم دست کسی جز من بهت بخوره🙄
دیانا
بیدار بودم ولی خودمو زده بودم به خواب و داشتم حرفاشو میشنیدم توی دلم گفتم:چشم فقط به خاطر تو دیگه لباس باز نمیپوشم دیگه کمتر از این جاها هم میرم🙃
#اردیا
#رمان_اردیا
#اردیا_همیشگی
#رمان_عاشقانه
#رمان_اکیپ
#رمان
هم اکنون دو صبحه که این پارت رو میزارم😐
۷۰.۹k
۱۶ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.