پیرمرد ، غمگین و خسته ، دختر کوچکش رو در آغوش گرفته بود و
پیرمرد ، غمگین و خسته ، دختر کوچکش رو در آغوش گرفته بود و جوری که پاهای دخترک روی زمین کشیده میشد نفس نفس زنان حرکت میکرد ،،
چین و چروک صورت ش ، مدام مسیر اشک چشمانش رو عوض میکرد و صورت مظلومانه ش رو کامل خیس کرده بود
انگار تنها و آخرین امید ش رو قدم میزد
یکی از خُدام متعجب خودش رو پیرمرد رسوند و پرسید : پدر جان ! چکار میکنی ؟ پیرمرد پُر از استرس شد و بریده بریده جواب داد ، دختر کوچکم رو جهت شفا میبرم خدمت آقا ،،
خادم که هنوز متعجب از رفتار پیرمرد بود دوباره پرسید ، پدر جان چرا صورت دختر ت رو پوشاندی ؟ گناه داره طفلک ، قدم جلو گذاشت و چادر خاک گرفته ی دخترک رو از صورت ش کنار زد ،،
چادر که کنار رفت ، بر تعجب خادم افزوده شد ،،
پدر جان دختر ت زنده است ؟!
پیرمرد فقط هر لحظه اشک چشمان و شدت گریه ش بیشتر میشد و حرفی نمیزد ،، خادم ، چند نفر از همکاران رو صدا زد و بعد از بررسی علائم حیاتی دخترک ، متوجه شدند که طفل بینوا جان سپرده ،، خادم عصبانی شد و گفت : پدر من ! مگه اینجا غسالخانه ست ؟
حضرت ، بیمار شفا میدهد ، مُرده که زنده نمیکند !!
پیرمرد به التماس و خواهش افتاد ،،
پسرم تو رو به لباس نوکری ت قسم ، اجازه بده برم ،، اشکالی ندارد که ،، چیزی عوض نمیشود ،، یک ساعتی میمانم و میروم ،،
اونقدر زار زد و گریه کرد که دل خادم سوخت و گفت : فقط به این نیت که زیارت آخر و وداع دخترت باشد قبول میکنم ،،
پیرمرد حرکت کرد به طرف پنجره فولاد و خادم هم بی اعتنا به کار خودش مشغول شد ،، هنوز یک ساعت نگذشته بود که ولوله ای عظیم در صحن بپا شد ،، خادم به سرعت خودش رو به محل تجمع رسوند ،، جمعیت رو از هم شکافت و جلو رفت ،،
باورش نمیشد ، دخترک زنده شده باشد
قدرت انجام هیچ کاری رو نداشت و فقط خیره خیره نظاره گر بود که نگاهش واسه لحظه ای گره خورد در نگاه پیرمردی که اینبار دخترک در آغوش ش گرفته بود
شرمگین سرش رو پایین انداخت و عقب و عقب از بین جمعیت خارج شد
📚وارث ، کد خبر: 58672
17:01، 1395-06-02
#اللهمعجللولیکالفرج
#اماممهربانم
#سلطانالسلاطین
#علیبنموسیالرضا
#حضرتمعصومه
#خاندانکرم
چین و چروک صورت ش ، مدام مسیر اشک چشمانش رو عوض میکرد و صورت مظلومانه ش رو کامل خیس کرده بود
انگار تنها و آخرین امید ش رو قدم میزد
یکی از خُدام متعجب خودش رو پیرمرد رسوند و پرسید : پدر جان ! چکار میکنی ؟ پیرمرد پُر از استرس شد و بریده بریده جواب داد ، دختر کوچکم رو جهت شفا میبرم خدمت آقا ،،
خادم که هنوز متعجب از رفتار پیرمرد بود دوباره پرسید ، پدر جان چرا صورت دختر ت رو پوشاندی ؟ گناه داره طفلک ، قدم جلو گذاشت و چادر خاک گرفته ی دخترک رو از صورت ش کنار زد ،،
چادر که کنار رفت ، بر تعجب خادم افزوده شد ،،
پدر جان دختر ت زنده است ؟!
پیرمرد فقط هر لحظه اشک چشمان و شدت گریه ش بیشتر میشد و حرفی نمیزد ،، خادم ، چند نفر از همکاران رو صدا زد و بعد از بررسی علائم حیاتی دخترک ، متوجه شدند که طفل بینوا جان سپرده ،، خادم عصبانی شد و گفت : پدر من ! مگه اینجا غسالخانه ست ؟
حضرت ، بیمار شفا میدهد ، مُرده که زنده نمیکند !!
پیرمرد به التماس و خواهش افتاد ،،
پسرم تو رو به لباس نوکری ت قسم ، اجازه بده برم ،، اشکالی ندارد که ،، چیزی عوض نمیشود ،، یک ساعتی میمانم و میروم ،،
اونقدر زار زد و گریه کرد که دل خادم سوخت و گفت : فقط به این نیت که زیارت آخر و وداع دخترت باشد قبول میکنم ،،
پیرمرد حرکت کرد به طرف پنجره فولاد و خادم هم بی اعتنا به کار خودش مشغول شد ،، هنوز یک ساعت نگذشته بود که ولوله ای عظیم در صحن بپا شد ،، خادم به سرعت خودش رو به محل تجمع رسوند ،، جمعیت رو از هم شکافت و جلو رفت ،،
باورش نمیشد ، دخترک زنده شده باشد
قدرت انجام هیچ کاری رو نداشت و فقط خیره خیره نظاره گر بود که نگاهش واسه لحظه ای گره خورد در نگاه پیرمردی که اینبار دخترک در آغوش ش گرفته بود
شرمگین سرش رو پایین انداخت و عقب و عقب از بین جمعیت خارج شد
📚وارث ، کد خبر: 58672
17:01، 1395-06-02
#اللهمعجللولیکالفرج
#اماممهربانم
#سلطانالسلاطین
#علیبنموسیالرضا
#حضرتمعصومه
#خاندانکرم
۵.۱k
۱۹ بهمن ۱۴۰۱