دازای اوسامو عشق پنهان من
و رانپو گفت رفیقاش اوندن و میخوان برن گردش و اونم رفت و چویا دازای تنها موندن دازای روشو برگردون به چویا دید داره آروم آروم اشکاش می ریزه
آوند سمت و سر چویا رو چسبوند به سینه اش ولی چویا آروم نمی شد بلکه لباس دازای و گرفته بود که صدای گریه اش در نیاد و فقط گریه میکرد
(ویو چویا)
نمی دونستم چرا کنترل اشکامو نداشتم قلبم برا هز حرفی که یوماری میزد سوراخ میشد وقتی دازای بغلم کرد آروم شدم ولی بازم وقتی حرفاش تو مغزم تکرار میشد گریه ام شدت میگرفت برا همین بیشتر گریه کردم (پایان ویو)
دازای دیگه طاقت نیاورد چویا رو براید استایل بغل کرد و برد سمت اتاق در اتاق و باز کرد و چویا رو گذاشت رو پاهاش و سر چویا رو بالا گرفت و اشکاشو پاک کرد
€عزیزم چیشده قشنگم که چشمای خوشگلت و به خاطرش خراب کردی هاا بگو
£یوماریی...هقق...با حرفاش...و دلم برا جنگل تنگ شده...هققق..منو برگردون..هققق(شروع به گریه کردن)
£اون دختر ی هرز و بیخیال حرفاش و بریز دور تو ملکه یی منی ناز منی الکی چشمای اقیانوسی تو براش خراب نکن باشه میبرمت جنگل و ببینی باشه ولی برت میمیگردونم
£باشهه..هق..فقط اجازه میدی تو بغلت بمونم
€آره من از خدامه تو بغلم باشی اجازه نمی خواد بغلم براتو باز عزیزم
چویا خودشو تو بغل دازای بیشتر فرو برد و دازایم گره دستاشو بیشتر کرد و چویا رو سفت تو بغلش گرفت
€چویا
چویا سرشو گرفت بالا تا میخواست چیزی بگه دازای لب هاشو چسبوند به لب های چویا
چویا تو شک بود بعد آروم همکاری کرد
€چویا میگم دلم میخواد (خودتون میدونین دیگه چی میخواد)
£باشه ددی
و...(خودتون تصور کنین با مغز شما)
.
.
.
۲ ساعت بعد
چویا تو بغل دازای بود و دازای داشت با موهاش بازی میکرد
£دازای گفتی منو میبیری جنگل رو ببینم
€آره حتما میبریم ولی یکم استراحت کن فردا
£قول دادی (چشم گربه ای)
€آره میبرم پیشی کوچولو من
و اون دوتا خنده هاشو کل اتاق و گرفت
و...
برا پارت بعدی که شب میزارممم
آوند سمت و سر چویا رو چسبوند به سینه اش ولی چویا آروم نمی شد بلکه لباس دازای و گرفته بود که صدای گریه اش در نیاد و فقط گریه میکرد
(ویو چویا)
نمی دونستم چرا کنترل اشکامو نداشتم قلبم برا هز حرفی که یوماری میزد سوراخ میشد وقتی دازای بغلم کرد آروم شدم ولی بازم وقتی حرفاش تو مغزم تکرار میشد گریه ام شدت میگرفت برا همین بیشتر گریه کردم (پایان ویو)
دازای دیگه طاقت نیاورد چویا رو براید استایل بغل کرد و برد سمت اتاق در اتاق و باز کرد و چویا رو گذاشت رو پاهاش و سر چویا رو بالا گرفت و اشکاشو پاک کرد
€عزیزم چیشده قشنگم که چشمای خوشگلت و به خاطرش خراب کردی هاا بگو
£یوماریی...هقق...با حرفاش...و دلم برا جنگل تنگ شده...هققق..منو برگردون..هققق(شروع به گریه کردن)
£اون دختر ی هرز و بیخیال حرفاش و بریز دور تو ملکه یی منی ناز منی الکی چشمای اقیانوسی تو براش خراب نکن باشه میبرمت جنگل و ببینی باشه ولی برت میمیگردونم
£باشهه..هق..فقط اجازه میدی تو بغلت بمونم
€آره من از خدامه تو بغلم باشی اجازه نمی خواد بغلم براتو باز عزیزم
چویا خودشو تو بغل دازای بیشتر فرو برد و دازایم گره دستاشو بیشتر کرد و چویا رو سفت تو بغلش گرفت
€چویا
چویا سرشو گرفت بالا تا میخواست چیزی بگه دازای لب هاشو چسبوند به لب های چویا
چویا تو شک بود بعد آروم همکاری کرد
€چویا میگم دلم میخواد (خودتون میدونین دیگه چی میخواد)
£باشه ددی
و...(خودتون تصور کنین با مغز شما)
.
.
.
۲ ساعت بعد
چویا تو بغل دازای بود و دازای داشت با موهاش بازی میکرد
£دازای گفتی منو میبیری جنگل رو ببینم
€آره حتما میبریم ولی یکم استراحت کن فردا
£قول دادی (چشم گربه ای)
€آره میبرم پیشی کوچولو من
و اون دوتا خنده هاشو کل اتاق و گرفت
و...
برا پارت بعدی که شب میزارممم
۴.۶k
۰۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.