(p.3)
روز ها...روز ها و روز ها پشت سر هم
به ساحل رفت
تا شاید ردی از اون الهی زیبایی پیدا کنه
اما دریغ از هر نشونه ای
امروز هم کنار دریا بود، مثل تمام هفت روز گذشته
صدای بچه های در حال بازی روی نروش میرفت و اعصاب معدش رو تحریک میکرد
حس حالت تهوع نشات گرفته از معده خالیش باعث ازارش میشد
ذهنش بهم ریخته بود...از وقتی توی اتاق آبی و سفیدِ دوستش بیدار شده بود، و طبق گفته هاش بیهوش لب ساحل پیدا شده
گفتن گرما زده شده...اما اون هنوز سرمای ناشی از لب های پری زاد رو روی گونه هاش حس میکرد
امکان نداشت رویا بوده باشه،اون ابهت خیره کننده...زیبایی بی مانند و اون نجوای گرم که از لب های سرد اون موجود زیبا به رقص در اومده بودن؛حسشون کرده بود...
ممکن نبود اشتباه کرده باشه
توپی که به ارومی کنار پاش غلط خورد از افکارش بیرون کشیدش
نگاهی به توپ والیبال زوار در رفتهِ بچه های رو مخ انداخت و تصمیم داشت با داد و الفاظ نچندان مناسبی انتقام جیغ هاشون رو بگیره
اما با صحنه اشنایی رو به رو شد
دوباره...بلاخره
ساحل بدون هیچ گونه علائمی از موجود زنده
تهی تر از همیشه
نگاهی به خورشید پنهان شده پشت ابرها که تا دقایقی پیش افتاب زننده اش بهش دهن کجی میکرد انداخت
بلند شد
اراده پاهاش به میل خودش نبود
انرژی قوی ای اونو به سمت موج های بی رحم دریا کشوند
نسخ شده به عمق دریا خیره قدم براشتن
اولین قدم درون آب و لرزش نامحسوس بدنش...
و دقاقی بعد سوز سرمای اب تا گردن توانایی نفس کشیدنو لحظه ای ازش گرفت
هر لحظه عمیق تر فرو میرفت
اون سحر شده بود، سحر افسون ابهت اتش نارنجی چشمان پری زاد
اتشی که تا عمق وجودش رو زوب و تبخیر میکرد
پریزاد؟ اره پری زاد...اسمی که براش انتخواب کرده بود
به ارومی اب راکد قرنیه های عسلیش رو در بر گرفت
چیزی نگذشت ک تمام وجودش تسلیم آبیه حیات شد
وجودشو حس میکرد
میدونست جایی نزدیک بهشِ...
فقط میخواست باز دیگه چهره مسحور کننده پریزاد رو ببینه
صدای خفه ای از اعماق دریا ساطع شد
صدایی از جنس ارامش زمزمه لالایی های مادرش
شاید هم اواز های بِل که عاشقشون بود
صدایی که مجابش میکرد چشم هاشو ببنده...خودشو رها کنه
بدون اینکه پر شدن شش هاش از اب زره ای براش مهم باشه.
دیدش تار بود...اما مگه امکان داشت لحظه اخر هیبت زیباش رو تشخیص نده؟!
فقط به اندازه سه قدم باهاش فاصله داشت
پرشدن ریه هاش از شوری اب، زمزمه اشنای دریا، حس سرمایی که تا بند بند وجودش تزریق میشد...همه اینها واژه"پایان"رو به جسم نیمه جون دخترک نجوا میکردند
تنها کلمات یک جفت چشم اتشین بودند که"شروعی جدید"رو به روح دخترک تبریک میگفتند
(پایان)
.
.
#ویسگون #متن #داستان #mood #دارک #نویسنده #ترسناک #فالو #BTS #vkook #ویکوک #وایب #تخیلی #موزیک #زیبایی #بی_تی_اس
به ساحل رفت
تا شاید ردی از اون الهی زیبایی پیدا کنه
اما دریغ از هر نشونه ای
امروز هم کنار دریا بود، مثل تمام هفت روز گذشته
صدای بچه های در حال بازی روی نروش میرفت و اعصاب معدش رو تحریک میکرد
حس حالت تهوع نشات گرفته از معده خالیش باعث ازارش میشد
ذهنش بهم ریخته بود...از وقتی توی اتاق آبی و سفیدِ دوستش بیدار شده بود، و طبق گفته هاش بیهوش لب ساحل پیدا شده
گفتن گرما زده شده...اما اون هنوز سرمای ناشی از لب های پری زاد رو روی گونه هاش حس میکرد
امکان نداشت رویا بوده باشه،اون ابهت خیره کننده...زیبایی بی مانند و اون نجوای گرم که از لب های سرد اون موجود زیبا به رقص در اومده بودن؛حسشون کرده بود...
ممکن نبود اشتباه کرده باشه
توپی که به ارومی کنار پاش غلط خورد از افکارش بیرون کشیدش
نگاهی به توپ والیبال زوار در رفتهِ بچه های رو مخ انداخت و تصمیم داشت با داد و الفاظ نچندان مناسبی انتقام جیغ هاشون رو بگیره
اما با صحنه اشنایی رو به رو شد
دوباره...بلاخره
ساحل بدون هیچ گونه علائمی از موجود زنده
تهی تر از همیشه
نگاهی به خورشید پنهان شده پشت ابرها که تا دقایقی پیش افتاب زننده اش بهش دهن کجی میکرد انداخت
بلند شد
اراده پاهاش به میل خودش نبود
انرژی قوی ای اونو به سمت موج های بی رحم دریا کشوند
نسخ شده به عمق دریا خیره قدم براشتن
اولین قدم درون آب و لرزش نامحسوس بدنش...
و دقاقی بعد سوز سرمای اب تا گردن توانایی نفس کشیدنو لحظه ای ازش گرفت
هر لحظه عمیق تر فرو میرفت
اون سحر شده بود، سحر افسون ابهت اتش نارنجی چشمان پری زاد
اتشی که تا عمق وجودش رو زوب و تبخیر میکرد
پریزاد؟ اره پری زاد...اسمی که براش انتخواب کرده بود
به ارومی اب راکد قرنیه های عسلیش رو در بر گرفت
چیزی نگذشت ک تمام وجودش تسلیم آبیه حیات شد
وجودشو حس میکرد
میدونست جایی نزدیک بهشِ...
فقط میخواست باز دیگه چهره مسحور کننده پریزاد رو ببینه
صدای خفه ای از اعماق دریا ساطع شد
صدایی از جنس ارامش زمزمه لالایی های مادرش
شاید هم اواز های بِل که عاشقشون بود
صدایی که مجابش میکرد چشم هاشو ببنده...خودشو رها کنه
بدون اینکه پر شدن شش هاش از اب زره ای براش مهم باشه.
دیدش تار بود...اما مگه امکان داشت لحظه اخر هیبت زیباش رو تشخیص نده؟!
فقط به اندازه سه قدم باهاش فاصله داشت
پرشدن ریه هاش از شوری اب، زمزمه اشنای دریا، حس سرمایی که تا بند بند وجودش تزریق میشد...همه اینها واژه"پایان"رو به جسم نیمه جون دخترک نجوا میکردند
تنها کلمات یک جفت چشم اتشین بودند که"شروعی جدید"رو به روح دخترک تبریک میگفتند
(پایان)
.
.
#ویسگون #متن #داستان #mood #دارک #نویسنده #ترسناک #فالو #BTS #vkook #ویکوک #وایب #تخیلی #موزیک #زیبایی #بی_تی_اس
۸.۸k
۳۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.