خب امشب خیلی دلم گرفته
خب امشب خیلی دلم گرفته
میخوام تموم زندگیمو بگم
اوم خب من خیلی کوچیکم کلا 13 سالمه
فامیلمون بود پسر دخترخاله ی مامانم ی بار همدیگه رو وقتی من ۶ سالم بود و ۷ سالش با مامانش و مامان من و خواهر من رفتیم رامسر مامان و باباش از هم جدا شده بودن ولی از من خیلی آروم تر بود خیلی من خیلی عصبی بودم من و مامان و خواهرم هم با بابام خیلی مشکل داریم منکه به عنوان ی پدر نمیشناسمش بگذریم اون موقع خیلی کوچولو بودم هیچی نمیفهمیدم ولی شب که حرکت کردیم به سمت رامسر من و اون کلی تو ماشین بازی کردیم شده بودیم فضانورد اون گذشت بگذریم که چه خاطره هایی ساختیم و برگشتیم.
گذشت و گذشت تا دو سال پیش رفتیم یزد ما کردیم ولی بابای اون یزدی بود یعنی مامانش کورد و باباش یزدی ما که رفتیم یزد مامانش همیشه به من میگفت پلنگ هع الان پلنگ زخمیم
که مامانش تو اون مدتی که یزد بودیم به من میگفت عروسم تو دیگه عروسمی
این افتاد دهن اون منم دیگه ازش بدم نمیومد بلکه دوسشم داشتم ولی میدونید فامیل بود و من ی دختر ولی اون ی پسر که مامانش اینو انداخته بود دهن همه دوسال از وقتی که از یزد برگشتیم حتی تو اون مدتی هم که یزد بودیم میگفت نه جدی من دوست دارم عاشقتم و فلان و فلان ولی من هر دفعه به خاطر اینکه کم سنیم چی میگی مگه عشق تو ۱۴ سالگی اتفاق میوفته ولی من هر ثانیه بیشتر دوسش داشتم تا دیشب که موضوع از اهنگ بد ذات هیپاپولوژیست شروع شد منم دیگه طاقت نداشتم و گفتم که اره منم دوست داشتم و.... گفت منم هنوز دوست داریم آخه اول مهر اینا بهم گفت ی دوس دختر برا من پیدا کن چن وقت بعدشم گفت من با دختر عموم ریختم رو هم و.... جوری که به من بفهمونه دوست ندارم دیگه گذشتی وقتی اینو گفت انگار رفتم تا اوج آسمون و برگشتم کلی دیشب حرف زدیم کلی گفت فدات شم و فلان تا امروز که با پسر عمو و خالش رفت دوچرخه سواری من همیشه با این دوتا مشکل داشتم تو اون دوسال که همه فک میکردن من دوسش ندارم هم اینا کرم ریزی میکردن تا امروز که برگشت حدود ساعت ۷ و ۸ اینا گفت میدونی نه دیگه نمیشه حرف تو درسته ما که سنمون کمه واسه عشق و عاشقی ن همون دختر خاله و پسرخاله باشم حالا بعدا ببینیم چی میشه
من الان چیکار کنم🥲
یعنی چی این حرفش این حق من نبود
دیگه نمیشم آدم سابق واقعا حالم بدع واقعا 🙃
بزرگترین رازمو که فهمید با سر منو زد زمین بدترین چیز اینه که احساس میکنم داره تلافی میکنه
میخوام تموم زندگیمو بگم
اوم خب من خیلی کوچیکم کلا 13 سالمه
فامیلمون بود پسر دخترخاله ی مامانم ی بار همدیگه رو وقتی من ۶ سالم بود و ۷ سالش با مامانش و مامان من و خواهر من رفتیم رامسر مامان و باباش از هم جدا شده بودن ولی از من خیلی آروم تر بود خیلی من خیلی عصبی بودم من و مامان و خواهرم هم با بابام خیلی مشکل داریم منکه به عنوان ی پدر نمیشناسمش بگذریم اون موقع خیلی کوچولو بودم هیچی نمیفهمیدم ولی شب که حرکت کردیم به سمت رامسر من و اون کلی تو ماشین بازی کردیم شده بودیم فضانورد اون گذشت بگذریم که چه خاطره هایی ساختیم و برگشتیم.
گذشت و گذشت تا دو سال پیش رفتیم یزد ما کردیم ولی بابای اون یزدی بود یعنی مامانش کورد و باباش یزدی ما که رفتیم یزد مامانش همیشه به من میگفت پلنگ هع الان پلنگ زخمیم
که مامانش تو اون مدتی که یزد بودیم به من میگفت عروسم تو دیگه عروسمی
این افتاد دهن اون منم دیگه ازش بدم نمیومد بلکه دوسشم داشتم ولی میدونید فامیل بود و من ی دختر ولی اون ی پسر که مامانش اینو انداخته بود دهن همه دوسال از وقتی که از یزد برگشتیم حتی تو اون مدتی هم که یزد بودیم میگفت نه جدی من دوست دارم عاشقتم و فلان و فلان ولی من هر دفعه به خاطر اینکه کم سنیم چی میگی مگه عشق تو ۱۴ سالگی اتفاق میوفته ولی من هر ثانیه بیشتر دوسش داشتم تا دیشب که موضوع از اهنگ بد ذات هیپاپولوژیست شروع شد منم دیگه طاقت نداشتم و گفتم که اره منم دوست داشتم و.... گفت منم هنوز دوست داریم آخه اول مهر اینا بهم گفت ی دوس دختر برا من پیدا کن چن وقت بعدشم گفت من با دختر عموم ریختم رو هم و.... جوری که به من بفهمونه دوست ندارم دیگه گذشتی وقتی اینو گفت انگار رفتم تا اوج آسمون و برگشتم کلی دیشب حرف زدیم کلی گفت فدات شم و فلان تا امروز که با پسر عمو و خالش رفت دوچرخه سواری من همیشه با این دوتا مشکل داشتم تو اون دوسال که همه فک میکردن من دوسش ندارم هم اینا کرم ریزی میکردن تا امروز که برگشت حدود ساعت ۷ و ۸ اینا گفت میدونی نه دیگه نمیشه حرف تو درسته ما که سنمون کمه واسه عشق و عاشقی ن همون دختر خاله و پسرخاله باشم حالا بعدا ببینیم چی میشه
من الان چیکار کنم🥲
یعنی چی این حرفش این حق من نبود
دیگه نمیشم آدم سابق واقعا حالم بدع واقعا 🙃
بزرگترین رازمو که فهمید با سر منو زد زمین بدترین چیز اینه که احساس میکنم داره تلافی میکنه
۱.۷k
۲۰ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.