عشق ممنوعه (.۲)part
و چویا هم دست به سینه شد و با الزجار گفت
چویا: عجب خودشیفته ای هستی
دازای هم که هنوز توی همون فاز بود و اصلا حواسش به چیزی که میخواست بگه نبود گفت
دازای: تو هم عجب داف... کسخلی هستی
دتزای به خاطر حرفی که نزدیک بود آبروشو ببره لعنتی به خودش فرستاد و دعا میکرد که چویا اون حرفشو نشنیده باشه، چویا اعصاب ضعیفش به شدت شخمی شد و عصبی غرید
چویا: که من کسخلم ها تو که از من بدتری بی مغز بانداژ حروم کنه حرومی کصکش مادرج....
قبل از تموم شدن حرف چویا دازای پوکر جلوی دهنشو گرفت
دازای: باشه باشه گرفتی کل جدو آبادمو گاییدی بستته
چویا که هنوز عصبابی بود دست دازای رو از روی دهنش برداشت و انگشت فاکشو سمت دازای گرفت دازای هم کرم درونش گل کرد و انگشت شصت و اشارشو به شکل دایره به هم چسبوند و توی انگشت چویا کرد و با حالت کرمو ای رو به چویای شکه لب زد
دازای: خب دیگه منم گاییدی راضی شدی کوتوله
چویا شکه به دازای نگاه میکرد و با پایان حرفش سریع متوجه موقعیت شد و سریع دستشو آورد پایین و دست به یقه ی دازای شد و با صورت کاملا سرخ و عصبی داد زد
چویا:ای مردک منحرف عوضی این چه کاری بود نکبت خیر سرت ولی احد بهشتی کصمغز یکم آدم باش لاشی
دازای دستاشو به نشونه ی تسلیم بالا برد و با لحن شاد و مسخره گری لب زد
دازای: باشه کوتوله اطلا تو خوبی، تو بچه مثبت ما لاشیو منحرف خوبه
چویا که حسابی حرصی شده بود یقه ی دازای رو ول کرد و سعی کرد روی اعصابش مسلت باشه تا سردرد نگرفته و فک این بشرو پایین نیاورده، دازای هم خوشحال از کرم ریزیه خودش و واکنش بامزه ی چویا خنده ای کرد و یقشو درست کرد، واقعا این بشر از هر لحاض براش سرگرم کننده بود و باعث میشد دازای واقعا با اذیت کردن و وقت گذروندن باهاش لذت ببره و از ته دل بخنده اما با یاد آوریه کاری که قراره باهاش انجام بده اون خوشحالی و حال خوبش در صدم ثانیه خراب شد و از درون دوباره فرو ریخت اما ضاهرشو حفظ کرد و خودشو شاد و لبخند به لب نشون داد و دستشو روی شونه ی چویا گذاشت و شروع کرد حرفت زدن
دازای: خب من..
که چویا دست دازای رو کنار زد و عصبی غرید
چویا: به من دست نزن منحرف عوضی
دازای: باشه باشه ببخشید فقط میخواستم بگم برای فردا شب نقشه آماده باش و بیا به قصر مرکزی نگران اونم نباش شب خیلی کسی به جز نگهبانایی که بیشترشون خوابن یا اصلا حواسشون نیست رفتو آمد نمیکنه و تا ساعت هشتم کارتو تموم کن و بعد قرارمون همین جاس باشه
چویا سری تکون داد: باشه
دازای: پس من دیگه میرم چون داره دیر میشه و هر لحظه ممکنه متوجه نبودم بشن
چویا سری تکون میده و به طرفی میره و دستشو بالا میاره
چویا: فعلا
دازای هم جوابشو میده و از جنگل میره بیرون و در صدوم ثانیه اون چهره ی شاد کلا از هم میپاشه
ادامه دارد...
چویا: عجب خودشیفته ای هستی
دازای هم که هنوز توی همون فاز بود و اصلا حواسش به چیزی که میخواست بگه نبود گفت
دازای: تو هم عجب داف... کسخلی هستی
دتزای به خاطر حرفی که نزدیک بود آبروشو ببره لعنتی به خودش فرستاد و دعا میکرد که چویا اون حرفشو نشنیده باشه، چویا اعصاب ضعیفش به شدت شخمی شد و عصبی غرید
چویا: که من کسخلم ها تو که از من بدتری بی مغز بانداژ حروم کنه حرومی کصکش مادرج....
قبل از تموم شدن حرف چویا دازای پوکر جلوی دهنشو گرفت
دازای: باشه باشه گرفتی کل جدو آبادمو گاییدی بستته
چویا که هنوز عصبابی بود دست دازای رو از روی دهنش برداشت و انگشت فاکشو سمت دازای گرفت دازای هم کرم درونش گل کرد و انگشت شصت و اشارشو به شکل دایره به هم چسبوند و توی انگشت چویا کرد و با حالت کرمو ای رو به چویای شکه لب زد
دازای: خب دیگه منم گاییدی راضی شدی کوتوله
چویا شکه به دازای نگاه میکرد و با پایان حرفش سریع متوجه موقعیت شد و سریع دستشو آورد پایین و دست به یقه ی دازای شد و با صورت کاملا سرخ و عصبی داد زد
چویا:ای مردک منحرف عوضی این چه کاری بود نکبت خیر سرت ولی احد بهشتی کصمغز یکم آدم باش لاشی
دازای دستاشو به نشونه ی تسلیم بالا برد و با لحن شاد و مسخره گری لب زد
دازای: باشه کوتوله اطلا تو خوبی، تو بچه مثبت ما لاشیو منحرف خوبه
چویا که حسابی حرصی شده بود یقه ی دازای رو ول کرد و سعی کرد روی اعصابش مسلت باشه تا سردرد نگرفته و فک این بشرو پایین نیاورده، دازای هم خوشحال از کرم ریزیه خودش و واکنش بامزه ی چویا خنده ای کرد و یقشو درست کرد، واقعا این بشر از هر لحاض براش سرگرم کننده بود و باعث میشد دازای واقعا با اذیت کردن و وقت گذروندن باهاش لذت ببره و از ته دل بخنده اما با یاد آوریه کاری که قراره باهاش انجام بده اون خوشحالی و حال خوبش در صدم ثانیه خراب شد و از درون دوباره فرو ریخت اما ضاهرشو حفظ کرد و خودشو شاد و لبخند به لب نشون داد و دستشو روی شونه ی چویا گذاشت و شروع کرد حرفت زدن
دازای: خب من..
که چویا دست دازای رو کنار زد و عصبی غرید
چویا: به من دست نزن منحرف عوضی
دازای: باشه باشه ببخشید فقط میخواستم بگم برای فردا شب نقشه آماده باش و بیا به قصر مرکزی نگران اونم نباش شب خیلی کسی به جز نگهبانایی که بیشترشون خوابن یا اصلا حواسشون نیست رفتو آمد نمیکنه و تا ساعت هشتم کارتو تموم کن و بعد قرارمون همین جاس باشه
چویا سری تکون داد: باشه
دازای: پس من دیگه میرم چون داره دیر میشه و هر لحظه ممکنه متوجه نبودم بشن
چویا سری تکون میده و به طرفی میره و دستشو بالا میاره
چویا: فعلا
دازای هم جوابشو میده و از جنگل میره بیرون و در صدوم ثانیه اون چهره ی شاد کلا از هم میپاشه
ادامه دارد...
۳.۹k
۰۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.