چپتر 1 (بخش 2/1) فصل 1
چپتر 1
فصل 1
ارک «گذشته ی تمرینی»(سن: 9 سال)
~~~~~~~~~~**♧**~~~~~~~~~~
صدای برخورد کاتانا جنگل را فرا گرفته بود.
چند ساعتی بود که سکوت جنگل بابت مبارزه ی تمرینی ان مادر دختر در هم شکسته شده بود. زن جوان لحظه ای از حرکت ایستاد کیسوان مشکی اش را به پشت گوش هایش هدایت کرد و اهی کشید:«خیلی کندی میرای اینجوری خیلی راحت توسط شیاطین کشته میشی» دختر بدون هیچ مکثی به سمت مادرش یورش برد:«من کند نیستم... چطور انتظار داری در برابر یک هاشی______» اما هنوز حرفش کامل نشده بود که با ظربه ای از سمت مادرش به عقب پرتاب شد و با کمر بر روی زمین فرود امد. بغض اش گرفت ولی اگه جلوی مادرش گریه میکرد ضعیف بنظر میرسید، از جایش پاشد دستانش و کمی از گونه ی سمت راستش زخمی و کبود شده بود، به زخم دستانش نگاه کرد.. جایی برای تسلیم شدن نداشت، اگر میخواست سنت خوانوادگی اش را حفظ کند باید به ارتش شیطان کش میپیوست. اهی کشید کیسوان ابی رنگ کوتاهش را مرتب کرد. کاتانا اش را از روی زمین برداش:« مادر... من میرم جنگل» زن جوان نگاهی از سرتا پایش انداخت:«قبل از تمرین عصر خونه حاظر باش» دخترک سری تکان داد. پروانه ی ابی رنگی روی موهاش نشست:«اه... میا... کجا بودی؟» نجوای ارامی در گوشش زمزمه شد:«فقط کمی خسته بودم و فقط استراحت کردم» دخترک هومی کشید و به سمت جنگل روانه شد. دران انبوه و شاخوانی که در هم گره خورده بودند و برگ هایی که دستانشان را از مادران رها میکردند و بر روی مادر هستی خاک فرود می امدند. کاتانا اش را از غلاف آزاد کرد، میا به ارامی زمزمه کرد:«نفس عمیق بکش و اروم باش» دخترک نفس عمیقی کشید. در عالم ذهنش به دری کریستالی سیاه رنگ رسید در را باز کرد، نفسش را در سینه اش حبس کرد:«تنفس*** فرم اول ****».
ساعتی بعد دختر در حال نفس نفس زدن پخش بر زمین شد، میا ارام بر روی بینی دختر نشست. هوا تاریک شده بود، انقدر غرق در تمرین بودند که زمان از دستاش در رفته بود، ارام ارام در جنگل تاریک و ترسناک یدم میزدند که صدایی به گوش رسید و کمی بعد دختر به گوشه ای پرتاب شد بوی غلیظ شیطان در ان منطقه پخش شده بود........
~~~~~~~~~~~**♧**~~~~~~~~~~~~
#میرای
#پستی_و_بلندی
فصل 1
ارک «گذشته ی تمرینی»(سن: 9 سال)
~~~~~~~~~~**♧**~~~~~~~~~~
صدای برخورد کاتانا جنگل را فرا گرفته بود.
چند ساعتی بود که سکوت جنگل بابت مبارزه ی تمرینی ان مادر دختر در هم شکسته شده بود. زن جوان لحظه ای از حرکت ایستاد کیسوان مشکی اش را به پشت گوش هایش هدایت کرد و اهی کشید:«خیلی کندی میرای اینجوری خیلی راحت توسط شیاطین کشته میشی» دختر بدون هیچ مکثی به سمت مادرش یورش برد:«من کند نیستم... چطور انتظار داری در برابر یک هاشی______» اما هنوز حرفش کامل نشده بود که با ظربه ای از سمت مادرش به عقب پرتاب شد و با کمر بر روی زمین فرود امد. بغض اش گرفت ولی اگه جلوی مادرش گریه میکرد ضعیف بنظر میرسید، از جایش پاشد دستانش و کمی از گونه ی سمت راستش زخمی و کبود شده بود، به زخم دستانش نگاه کرد.. جایی برای تسلیم شدن نداشت، اگر میخواست سنت خوانوادگی اش را حفظ کند باید به ارتش شیطان کش میپیوست. اهی کشید کیسوان ابی رنگ کوتاهش را مرتب کرد. کاتانا اش را از روی زمین برداش:« مادر... من میرم جنگل» زن جوان نگاهی از سرتا پایش انداخت:«قبل از تمرین عصر خونه حاظر باش» دخترک سری تکان داد. پروانه ی ابی رنگی روی موهاش نشست:«اه... میا... کجا بودی؟» نجوای ارامی در گوشش زمزمه شد:«فقط کمی خسته بودم و فقط استراحت کردم» دخترک هومی کشید و به سمت جنگل روانه شد. دران انبوه و شاخوانی که در هم گره خورده بودند و برگ هایی که دستانشان را از مادران رها میکردند و بر روی مادر هستی خاک فرود می امدند. کاتانا اش را از غلاف آزاد کرد، میا به ارامی زمزمه کرد:«نفس عمیق بکش و اروم باش» دخترک نفس عمیقی کشید. در عالم ذهنش به دری کریستالی سیاه رنگ رسید در را باز کرد، نفسش را در سینه اش حبس کرد:«تنفس*** فرم اول ****».
ساعتی بعد دختر در حال نفس نفس زدن پخش بر زمین شد، میا ارام بر روی بینی دختر نشست. هوا تاریک شده بود، انقدر غرق در تمرین بودند که زمان از دستاش در رفته بود، ارام ارام در جنگل تاریک و ترسناک یدم میزدند که صدایی به گوش رسید و کمی بعد دختر به گوشه ای پرتاب شد بوی غلیظ شیطان در ان منطقه پخش شده بود........
~~~~~~~~~~~**♧**~~~~~~~~~~~~
#میرای
#پستی_و_بلندی
۳.۱k
۰۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.