✞رمان انتقام✞ پارت 23
•انتقام•
ارسلان: با سنگینی ی چیزی دور گردنم از خواب بیدار شدم
لای چشامو باز کردم ک با چشمای دیانا ک قشنگ رو به روم بود مواجه شدم دقیقا لبامون روی هم بود بدون توجه به اینکه قراره بعدش چی بشه
سفت تر تو بغلم فشارش دادم و خوابیدم...
دیانا: با صدای خندهای یکی بالا سرم چشمامو باز کردم
ک با صحنه ای ک مواجه شدم از خجالت آب شدم...
مهراب: فک کنم اینجوری ک پیش میره اینا پس فردا خبر بچهاشون میاد بیرون
رضا: اونم دو قلو
دیانا: سریع خودمو از بغل ارسلان جدا کردم و صاف روی تخت نشستم...به شما کسی یاد نداده در بزنید بیاید تو؟
مهراب: فک نمیکردیم با همچین صحنه ای مواجه بشیم
دیانا: با بالشت زدم تو سر ارسلان ک ی دفعه سیخ سر جاش نشست...
ارسلان: جانم دیانا؟
مهراب: دیگه مطمئن شدم ی اتفاقایی تو اسانسور افتاده...
دیانا: مهراب اذیتم میکنه(با داد)
ارسلان: مهراب خفه شو دیگه سر صبحی...
رضا: بیا ما گم شیم بیرون...
مهراب: ارسلان امروز کلی برنامه داریم یادت نره...
ارسلان: تازه به خودم اومدم امروز قرار بود کل موضوع رو به دیانا بگم...از اتاق رفتم بیرون و پیش بچهاا
مهراب: ارسلان امروز باید بریم کلی خریدای خفن کنیم و بعد سوپرایزش کنیم
دیانا: کی سوپرایز کنیم؟
مهراب: مهدیه
ارسلان: با اعصبانیت و دستپاچگی به مهراب نگاه کردم
رضا: نمیتونی کمتر این بد بختو به فنا بدی
مهراب: به من چه ک دیانا بد موقع میرسه..
دیانا: بغض گلوم و قورت دادم و ...میخواین مهدیه رو سوپرایز کنید؟
ارسلان: بدون توجه بهش بلند شدم و روبه مهراب شدم...بریم بخریم وسایلو ؟
مهراب: بریم
رضا: وایستید سوییچ بردارم
ارسلان: میدونستم خیلی ناراحت شده ک جوابشو ندادم ولی امشب میخواستم از دلش در بیارم و کل قضیه رو بهش بگم پس نیازی به این عذاب وجدان نبود
ارسلان: با سنگینی ی چیزی دور گردنم از خواب بیدار شدم
لای چشامو باز کردم ک با چشمای دیانا ک قشنگ رو به روم بود مواجه شدم دقیقا لبامون روی هم بود بدون توجه به اینکه قراره بعدش چی بشه
سفت تر تو بغلم فشارش دادم و خوابیدم...
دیانا: با صدای خندهای یکی بالا سرم چشمامو باز کردم
ک با صحنه ای ک مواجه شدم از خجالت آب شدم...
مهراب: فک کنم اینجوری ک پیش میره اینا پس فردا خبر بچهاشون میاد بیرون
رضا: اونم دو قلو
دیانا: سریع خودمو از بغل ارسلان جدا کردم و صاف روی تخت نشستم...به شما کسی یاد نداده در بزنید بیاید تو؟
مهراب: فک نمیکردیم با همچین صحنه ای مواجه بشیم
دیانا: با بالشت زدم تو سر ارسلان ک ی دفعه سیخ سر جاش نشست...
ارسلان: جانم دیانا؟
مهراب: دیگه مطمئن شدم ی اتفاقایی تو اسانسور افتاده...
دیانا: مهراب اذیتم میکنه(با داد)
ارسلان: مهراب خفه شو دیگه سر صبحی...
رضا: بیا ما گم شیم بیرون...
مهراب: ارسلان امروز کلی برنامه داریم یادت نره...
ارسلان: تازه به خودم اومدم امروز قرار بود کل موضوع رو به دیانا بگم...از اتاق رفتم بیرون و پیش بچهاا
مهراب: ارسلان امروز باید بریم کلی خریدای خفن کنیم و بعد سوپرایزش کنیم
دیانا: کی سوپرایز کنیم؟
مهراب: مهدیه
ارسلان: با اعصبانیت و دستپاچگی به مهراب نگاه کردم
رضا: نمیتونی کمتر این بد بختو به فنا بدی
مهراب: به من چه ک دیانا بد موقع میرسه..
دیانا: بغض گلوم و قورت دادم و ...میخواین مهدیه رو سوپرایز کنید؟
ارسلان: بدون توجه بهش بلند شدم و روبه مهراب شدم...بریم بخریم وسایلو ؟
مهراب: بریم
رضا: وایستید سوییچ بردارم
ارسلان: میدونستم خیلی ناراحت شده ک جوابشو ندادم ولی امشب میخواستم از دلش در بیارم و کل قضیه رو بهش بگم پس نیازی به این عذاب وجدان نبود
۱۲۳.۱k
۱۲ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.