یه زمانی از نزدیک ترین آدمای زندگیم بودی!
یه زمانی از نزدیک ترین آدمای زندگیم بودی!
میدونی که همیشه ادمایی که بهم نزدیک بودن خیلی محدود شاید اندازه ی انگشتای دست بودن اما تو جزو همین آدمای محدود بودی ..
بهترین و نزدیک ترین رفیقم ، بهترین و نزدیک ترین قوم و خویشم و...
همیشه وقتی بابام میگفت بریم خونه خاله ، من بال در میآوردم، شاید اینو جایی نگفته باشم ولی هر وقت از نزدیک خونتون میگذشتیم من التماس خدا میکردم ما بپیچیم تو کوچهتون و بیایم خونتون،
بهشت من زمانی بود که ما خونه آقاجون بودیم و تو و مشکات هم اونجا بودین! بقول خودمون عاشق امپراتور بازی هامون و خونه درست کردن رو تخت تو حیاط خونه آقاجون بودم و بودی! یادته مینشستیم جلو در طویله گاو آقاجون و تموم حرکات گاوِ رو زیر نظر میگرفتیم؟
اون شبایی که به التماس خونه آقاجون میموندیم تا تو حیاط تو پشه بند بخوابیم یادته!؟
یادته اِلی و مَلی بهمون از همون لواشک های خودشون پَز میدادن و ماهم تا جایی که میتونستیم میخوردیم و بقیه شو میذاشتیم زیر بالشتمون تا اولین و آخرین چیزی که میخوریم اونا باشه؟ بعد هم مَلی رو گوشیش برامون "مهتاب لالا خورشید لالا ..." میذاشت تا خوابمون ببره؟
شعری که خودمون ساخته بودیم رو یادته؟! "مِلی ۱ مِلی ۲ مِلی دنده به دنده..."
حموم کردن اون پنگوئن زشتی که داشتی رو چی،؟
اون شبی که آقا خانعلی مُرد و ما تو نبود همه تصمیم گرفتیم پروژه ی ساخت ژله آناناس رو کلید بزنیم که فردا صبح با چوب شور بخوریم...(مُنگل بودیم)
.
اما امان امان از اون روزی که بینمون فاصله افتاد ،
از اون روزی که فهمیدم دیگه هر چی التماس خدا کنم قرار نیست پیچیم تو کوچتون و بیایم خونتون اما من هنوز اینکارو میکردم و میکنم،
از اون روزی که دیگه بابام با گفتن شب خونه خالهاینا ایم بهم بال نداد ،
از اون روزی که خونه آقاجون بودین و اومدیم ولی بالا نیومدیم،
از اون روزی که همیشه جلوی در طویله ی گاو آقاجون جای دو نفرمون خالی بود یا منو ملیکا ، یا تو و مشکات،
از اون روزی که اون عروسک پنگوئن زشتت کثیف موند و دیه هیچوقت حموم نرفت،
از اون روزی که هیچ پروژه ی گند کاری مشترکی رو کلید نزدیم،
و دیگه هیچوقت تو حیاط خونه ی آقاجون باهم تو پشه بند با لواشک زیر بالشتمون و لالایی مَلی نخوابیدیم،
.
اصلا این حرفا رو ولش کن مثلا تولدته هااااا
نباید خاطراتی که دفع شدن تو قلبمو امروز نبش قبر کنم و حال خودمو خودتو بگیرم ،
دختر خاله ی دیوونه ی من دخترم (همیشه حس مادرانه داشتم رو تو و ملیکا خودمون و مشکات😂) الهی که همه ی ارزوهات خاطره شن،
بقول خودت امیدوارم تا آخرین روز زندگیت زنده باشی سِتین💕
یادت نره این گوشه کناره های زندگیت یه نفر هست که واست جون میده ... (خودمو میگم)
_نهان برای تو پر میزند دلم...
https://wisgoon.com/melika_r
میدونی که همیشه ادمایی که بهم نزدیک بودن خیلی محدود شاید اندازه ی انگشتای دست بودن اما تو جزو همین آدمای محدود بودی ..
بهترین و نزدیک ترین رفیقم ، بهترین و نزدیک ترین قوم و خویشم و...
همیشه وقتی بابام میگفت بریم خونه خاله ، من بال در میآوردم، شاید اینو جایی نگفته باشم ولی هر وقت از نزدیک خونتون میگذشتیم من التماس خدا میکردم ما بپیچیم تو کوچهتون و بیایم خونتون،
بهشت من زمانی بود که ما خونه آقاجون بودیم و تو و مشکات هم اونجا بودین! بقول خودمون عاشق امپراتور بازی هامون و خونه درست کردن رو تخت تو حیاط خونه آقاجون بودم و بودی! یادته مینشستیم جلو در طویله گاو آقاجون و تموم حرکات گاوِ رو زیر نظر میگرفتیم؟
اون شبایی که به التماس خونه آقاجون میموندیم تا تو حیاط تو پشه بند بخوابیم یادته!؟
یادته اِلی و مَلی بهمون از همون لواشک های خودشون پَز میدادن و ماهم تا جایی که میتونستیم میخوردیم و بقیه شو میذاشتیم زیر بالشتمون تا اولین و آخرین چیزی که میخوریم اونا باشه؟ بعد هم مَلی رو گوشیش برامون "مهتاب لالا خورشید لالا ..." میذاشت تا خوابمون ببره؟
شعری که خودمون ساخته بودیم رو یادته؟! "مِلی ۱ مِلی ۲ مِلی دنده به دنده..."
حموم کردن اون پنگوئن زشتی که داشتی رو چی،؟
اون شبی که آقا خانعلی مُرد و ما تو نبود همه تصمیم گرفتیم پروژه ی ساخت ژله آناناس رو کلید بزنیم که فردا صبح با چوب شور بخوریم...(مُنگل بودیم)
.
اما امان امان از اون روزی که بینمون فاصله افتاد ،
از اون روزی که فهمیدم دیگه هر چی التماس خدا کنم قرار نیست پیچیم تو کوچتون و بیایم خونتون اما من هنوز اینکارو میکردم و میکنم،
از اون روزی که دیگه بابام با گفتن شب خونه خالهاینا ایم بهم بال نداد ،
از اون روزی که خونه آقاجون بودین و اومدیم ولی بالا نیومدیم،
از اون روزی که همیشه جلوی در طویله ی گاو آقاجون جای دو نفرمون خالی بود یا منو ملیکا ، یا تو و مشکات،
از اون روزی که اون عروسک پنگوئن زشتت کثیف موند و دیه هیچوقت حموم نرفت،
از اون روزی که هیچ پروژه ی گند کاری مشترکی رو کلید نزدیم،
و دیگه هیچوقت تو حیاط خونه ی آقاجون باهم تو پشه بند با لواشک زیر بالشتمون و لالایی مَلی نخوابیدیم،
.
اصلا این حرفا رو ولش کن مثلا تولدته هااااا
نباید خاطراتی که دفع شدن تو قلبمو امروز نبش قبر کنم و حال خودمو خودتو بگیرم ،
دختر خاله ی دیوونه ی من دخترم (همیشه حس مادرانه داشتم رو تو و ملیکا خودمون و مشکات😂) الهی که همه ی ارزوهات خاطره شن،
بقول خودت امیدوارم تا آخرین روز زندگیت زنده باشی سِتین💕
یادت نره این گوشه کناره های زندگیت یه نفر هست که واست جون میده ... (خودمو میگم)
_نهان برای تو پر میزند دلم...
https://wisgoon.com/melika_r
۱۱۸.۳k
۱۱ بهمن ۱۴۰۰