عشق ممنوعه (۱۵)part
دازای کمی ناامید شد اما یهو چیزی به ذهنش رسید و با خوشحالی سرشو آورد بالا، اون یکیو مشناخت که میتونست قربانی بشه، دازای به صورت دیوانه ای زمزمه کرد
دازای: چویا.....
و بعد با دیوانه گی از سر جاش بلند شد و فریاد دیوانه واری کشید
دازای: اوه آره درسته اون... اون میتونه قربانیه من شه آرهه
دازای تو همون حالت با چهره ای دیوانه شروع کرد نفس نفس زدن و کم کم اون قیافه ی دیوونه به یه حالت شکه تبدلیل شد و دازای کم کم روی صندلی افتاد و سرشو بین دوتا دستاش گرفت و با صورت شکه زمزمه وار گفت
دازای: من.... من چم شده این.. این چی بود به ذهنم رسید ن.. نه نه این چه فکر کثیفیه نه
حرف دازای کمکم تبدل به فریاد شد و نه آخر حرفشو با داد بیان کرد و کم کم اشک توی چشماش جم شد، داشت به چی فکر میکرد این، این فکر خیلی دیوانه گی بود اون شیطان هیچ گناهی نداشت چرا باید حتا به یه همچین کار کثیفی حتا فکر میکرد، اشک از گونه های فرشته شرمنده جاری شد و روی گونه هاش خزید و با بغض گفت
دازای: من.. چم شده.. چرا.. چرا این طوری شدم
و دستاشو گذاشت روی میز و سرشو توشون مخفی کرد و شرمنده شروع کرد اروم اشک ریختن و با صدای لرزون گفت
دازای: من یه.. شیطانم.. نه حتا.... از اونم بدترم
دازای به شدت از فکرش پشیمون شده بود اخه اون شیطان بی چاره چه گناهی کرده اصلا دازای چه طوری میتونست شیطان به اون زیبایی و معصومی رو بکشه و بعد از خونش بخوره، نه اصلا نمیتونست این کارو بکنه.
دازای: این خیلی عجیبه، این حس چیه که دارم داره منو میسوزونه
دازای در تمام سال های زندگیش حتا از مرگ مادر و پدرشم جلوی چشمش به دست شیاطین زیاد کریه نکرده بود و خیلی ناراحت نشد اما الان به این دلیل گریست این واقعا عجیب بود اما در عین حال این حقیقت بود، دازای نمیخواست یه شیطان بی رحم باشه اون فقط آزادی میخواست همین.
دازای بعد از چند دقیقه بلخره آروم شد و سرشو آورد بالا و با صورت خنثی از جاش بلند شد و کتاب رو برداشت و صفحه ای که میخواستو پاره کرد و کتاب رو سر جاش برگردوند و بعد از برگردوندن کتاب عحیب به سرجاش و بسته شدن قفسه ها به سمت در خروجی رفت و آروم زمزمه کرد
دازای: متاسفم اما این تنها راهه
درسته اون یه تصمیم خیلی بی رحمانه گرفته بود، اون میخواست چویا رو با کلک ببره و برای ازادیش قربانیش کنه. دازای از خودش حالش به هم میخورد و حالت تهوو گرفته بود همین طور سرش خیلی درد میکرد، به در که رسید بازش کرد و بدون هیچ توجهی به اونور در ازش خارج شد که به یکی برخورد و اون یه نفر افتاد زمین، دازای که تازه از فکرش در اومده بود به پایین نگاه کرد و چهره ی اشنایی دید
دازای: نیکولای!؟
فردی که نیکولای خطاب شده بود با تعجب اما شاد و بلند گفت
نیکولای: اوه سرورم
ادامه دارد....
دازای: چویا.....
و بعد با دیوانه گی از سر جاش بلند شد و فریاد دیوانه واری کشید
دازای: اوه آره درسته اون... اون میتونه قربانیه من شه آرهه
دازای تو همون حالت با چهره ای دیوانه شروع کرد نفس نفس زدن و کم کم اون قیافه ی دیوونه به یه حالت شکه تبدلیل شد و دازای کم کم روی صندلی افتاد و سرشو بین دوتا دستاش گرفت و با صورت شکه زمزمه وار گفت
دازای: من.... من چم شده این.. این چی بود به ذهنم رسید ن.. نه نه این چه فکر کثیفیه نه
حرف دازای کمکم تبدل به فریاد شد و نه آخر حرفشو با داد بیان کرد و کم کم اشک توی چشماش جم شد، داشت به چی فکر میکرد این، این فکر خیلی دیوانه گی بود اون شیطان هیچ گناهی نداشت چرا باید حتا به یه همچین کار کثیفی حتا فکر میکرد، اشک از گونه های فرشته شرمنده جاری شد و روی گونه هاش خزید و با بغض گفت
دازای: من.. چم شده.. چرا.. چرا این طوری شدم
و دستاشو گذاشت روی میز و سرشو توشون مخفی کرد و شرمنده شروع کرد اروم اشک ریختن و با صدای لرزون گفت
دازای: من یه.. شیطانم.. نه حتا.... از اونم بدترم
دازای به شدت از فکرش پشیمون شده بود اخه اون شیطان بی چاره چه گناهی کرده اصلا دازای چه طوری میتونست شیطان به اون زیبایی و معصومی رو بکشه و بعد از خونش بخوره، نه اصلا نمیتونست این کارو بکنه.
دازای: این خیلی عجیبه، این حس چیه که دارم داره منو میسوزونه
دازای در تمام سال های زندگیش حتا از مرگ مادر و پدرشم جلوی چشمش به دست شیاطین زیاد کریه نکرده بود و خیلی ناراحت نشد اما الان به این دلیل گریست این واقعا عجیب بود اما در عین حال این حقیقت بود، دازای نمیخواست یه شیطان بی رحم باشه اون فقط آزادی میخواست همین.
دازای بعد از چند دقیقه بلخره آروم شد و سرشو آورد بالا و با صورت خنثی از جاش بلند شد و کتاب رو برداشت و صفحه ای که میخواستو پاره کرد و کتاب رو سر جاش برگردوند و بعد از برگردوندن کتاب عحیب به سرجاش و بسته شدن قفسه ها به سمت در خروجی رفت و آروم زمزمه کرد
دازای: متاسفم اما این تنها راهه
درسته اون یه تصمیم خیلی بی رحمانه گرفته بود، اون میخواست چویا رو با کلک ببره و برای ازادیش قربانیش کنه. دازای از خودش حالش به هم میخورد و حالت تهوو گرفته بود همین طور سرش خیلی درد میکرد، به در که رسید بازش کرد و بدون هیچ توجهی به اونور در ازش خارج شد که به یکی برخورد و اون یه نفر افتاد زمین، دازای که تازه از فکرش در اومده بود به پایین نگاه کرد و چهره ی اشنایی دید
دازای: نیکولای!؟
فردی که نیکولای خطاب شده بود با تعجب اما شاد و بلند گفت
نیکولای: اوه سرورم
ادامه دارد....
۴.۱k
۲۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.