رمان عشق لجباز من
پارت ۴۸
رسیدیم خونه
مامان دیا:خوش اومدی پسرم سلام مهشاد جان خوبی خاله؟
مهشاد:سلام خاله خیلی دلم براتون تنگ شده بود مرسی😁
مامان دیا:بچه مگه من به تو ادب یاد ندادم؟ سلام کن
محراب:اهههه باشه مامان سلامممم
من:دیانا
دیا:هوم
من:مگه محراب داداش واقعیته؟
دیا:نه
من:پس چرا مامانت پسرم بهش میگه
دیا:خب ببین وقتی که من ۱۲ سالم بود و رفتم المان خیلی تنها بودم تا اینکه همکار و شریک بابام پسرشو اورد پیشم یعنی محراب از اون روز من همه وقتم رو با محراب گذروندم و خب همه کسمه مامان محراب امریکاس و باباش هم بیشتر موقع ها نیس برای همین بیشتر موقع ها خونه ما بود و خب یه اتاق جدا برای خودش داشت.مامانم هر وقت چیزی واسه من میخرید واسه محرابم میخرید و هر جا ما میرفتیم میگفتیم محرابم بیاد. مامانم مثل پسرش محرابو میشناسه و دوستش داره
من:که این طور
دیا:هوم
محراب:چی میگفتی پشت سرم
دیا:زندگینامت😂
محراب:ارسلان دوس دارم یجا تنها گیرت بیارم تمام چیزایی که دیانا پشتت گفته رو بهت بگم🤭
دیا:عمرا بزارم ارسی منو ببری
من:اتفاقا خیلی دوس دارم بدونم😂
دیا:عهههه
همه مون رفتیم لباس عوض کردیم و محراب و مهشاد هم رفتن وسایلشون رو تو اتاقشون گذاشتن
مهشاد:خو دیانا تو هم شوهل کلدی🤣
دیا:خدا نکنه😂فعلا قصد ازدواج ندارم😂
من:بله باید با من ازدواج کنه😂
دیا:عه بابا ول کن دیگه از صبح گیر داده باید باهام ازدواج کنی برام دختر بیاری موهاشو شونه کنم😂
محراب:پسر خوبه یه سیس گنگی بهش میدم و میکنمش عین خودم
مهشاد و دیانا:سیس گنگت کجا بود تو😂
#اردیا
#رمان_اردیا
#اردیا_همیشگی
#رمان_عاشقانه
#رمان_اکیپ
#رمان
رسیدیم خونه
مامان دیا:خوش اومدی پسرم سلام مهشاد جان خوبی خاله؟
مهشاد:سلام خاله خیلی دلم براتون تنگ شده بود مرسی😁
مامان دیا:بچه مگه من به تو ادب یاد ندادم؟ سلام کن
محراب:اهههه باشه مامان سلامممم
من:دیانا
دیا:هوم
من:مگه محراب داداش واقعیته؟
دیا:نه
من:پس چرا مامانت پسرم بهش میگه
دیا:خب ببین وقتی که من ۱۲ سالم بود و رفتم المان خیلی تنها بودم تا اینکه همکار و شریک بابام پسرشو اورد پیشم یعنی محراب از اون روز من همه وقتم رو با محراب گذروندم و خب همه کسمه مامان محراب امریکاس و باباش هم بیشتر موقع ها نیس برای همین بیشتر موقع ها خونه ما بود و خب یه اتاق جدا برای خودش داشت.مامانم هر وقت چیزی واسه من میخرید واسه محرابم میخرید و هر جا ما میرفتیم میگفتیم محرابم بیاد. مامانم مثل پسرش محرابو میشناسه و دوستش داره
من:که این طور
دیا:هوم
محراب:چی میگفتی پشت سرم
دیا:زندگینامت😂
محراب:ارسلان دوس دارم یجا تنها گیرت بیارم تمام چیزایی که دیانا پشتت گفته رو بهت بگم🤭
دیا:عمرا بزارم ارسی منو ببری
من:اتفاقا خیلی دوس دارم بدونم😂
دیا:عهههه
همه مون رفتیم لباس عوض کردیم و محراب و مهشاد هم رفتن وسایلشون رو تو اتاقشون گذاشتن
مهشاد:خو دیانا تو هم شوهل کلدی🤣
دیا:خدا نکنه😂فعلا قصد ازدواج ندارم😂
من:بله باید با من ازدواج کنه😂
دیا:عه بابا ول کن دیگه از صبح گیر داده باید باهام ازدواج کنی برام دختر بیاری موهاشو شونه کنم😂
محراب:پسر خوبه یه سیس گنگی بهش میدم و میکنمش عین خودم
مهشاد و دیانا:سیس گنگت کجا بود تو😂
#اردیا
#رمان_اردیا
#اردیا_همیشگی
#رمان_عاشقانه
#رمان_اکیپ
#رمان
۷۰.۹k
۲۲ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.