رمان ماه دریاچه خونین
پارت ۹
همه داشتن از خنده میترکیدن ولی دازای و چویا پخش زمین شدن از شدت خنده
چو:خخخ وای خخخ
دا:کجاستتت خخخخخخخه
کونیکی:پاشید تانیزاکی و کنجی و رانپو با من بیان دازای و کوروی چویا پانیا مرخص بقیه هم برگردن آژانس
دازای و چویا:عالی شد
پانیا:هورا
کوروی ری اکشنی نشون نداد
همه طبق حرف کونیکیدا عمل کردن اون چهارتا موندن
پانیا:کجا بریم
دازای:شهربازی
چویا:آره
کوروی:آخه....اوک
دازای:هوراا
بعد از ۳۰ دقیقه رسیدن و به گروه های دو نفره
چویا:آخه خدایا من چرا باید با این باشم
دازای:حقت کوتوله خان
چویا:کوتوله رو با کی بودید
پانیا داشن میخندید
کوروی:تموم کنید
دازای و چویا از محکم بودن صدای کوروی وایستادن
کوروی:بازی و شروع میکنیم اول تونل وحشت
*توی ذهن کوروی*خوبه حداقل اون باهاش نیفتاده صبر کن الان من با دازایم چمه چرا انقد قلبم تند میزنه نگو عاشقشی*پایان*
دازای*ذهن*فرصت خوبی بهش اعتراف کنم ببینم چی میشه*پایان*
توی راه که به تونل برسن سکوت حکم فرما بود رسیدند توی راه دازای زیر چشمی کوروی نگاه میکرد جوری که نفهمه
کوروی:رسیدیم
واردش شدن همه الکی داد میزدن و میترسیدن
ولی کوروی باید دازای و جمع میکرد
دا:واییییی
کو:خدایاا ابرومون رفت دا:اون چرا دندوناش تیزه ایییی
کو:خب تیزه که تیزه مرد گنده خودتو جمع کن
بعد گذشت ده دقیقه بلاخره اومدیم بیرون
دازای داشت میلرزید کوروی یدونه زد تو سر خودش و بعد دست دازی و گرفت کشوند سمت چرخ و فلک سوار چرخ و فلک شدن و از اونور
پانیا خودشو هی به چویا میچسبوند و چویا هم جداش میکرد بی حوصله بی حوصله بود دوباره سمت اون دوتا سوارش بودند رسیدن به نقطه ی بالا
دا:کوروی میخواستم یه چیزی بهت بگم(سرخ شده)کو:چی دا:من از وقتی که اومدی یه حسی بهت پیدا کردم من عاشقتم میخوام تا ابد کنارت بمونم*دست کوروی گرفته*کو:خب..راستش منم بهت یه حسی دارم ولی نمی دونستم اسمش چی ولی الان بهت میگم....دوست دارم
کوروی ویو:برا اولین بار عاشقش شدم واقعا درکش برام سخته ولی تموم تلاشمو میکنم
کوروی لبخندی رو لباش نقش بست
دا:خیلی خوشگل شدی همیشه بخند
کو:واقعا کم پیش میاد بخندم دازای سان
دا:اون سان و ورادر بگو دازی
کو:باشه دازای میخوام بگم تو مگه با پانیا نیستی
دا:اسم اون دخترو نیار که مور مورم میشه نه اون مثل کنه بهم چسبیده
کو:اخخ
دا:چیشد
کو:هیچی فکنم موقع جنگ سرم آسیب دیده
در اصل قلبش بوده
دا:ولی باید یوسانو ببینه
کو:باشه
بعد نیم ساعت تو شهربازی تو راه برگشت برا چویا تعریف کردن چیشد و دازای و چویا درحال کرم ریختن و پانیا درحال حرص خوردن کوروی داشت دازای و میدید یهو یه صدایی از کوچه ای اومد
ناشناس:کمک کشتن هققق*گریه*
اونا دویدن سمت صدا که
و.......
همه داشتن از خنده میترکیدن ولی دازای و چویا پخش زمین شدن از شدت خنده
چو:خخخ وای خخخ
دا:کجاستتت خخخخخخخه
کونیکی:پاشید تانیزاکی و کنجی و رانپو با من بیان دازای و کوروی چویا پانیا مرخص بقیه هم برگردن آژانس
دازای و چویا:عالی شد
پانیا:هورا
کوروی ری اکشنی نشون نداد
همه طبق حرف کونیکیدا عمل کردن اون چهارتا موندن
پانیا:کجا بریم
دازای:شهربازی
چویا:آره
کوروی:آخه....اوک
دازای:هوراا
بعد از ۳۰ دقیقه رسیدن و به گروه های دو نفره
چویا:آخه خدایا من چرا باید با این باشم
دازای:حقت کوتوله خان
چویا:کوتوله رو با کی بودید
پانیا داشن میخندید
کوروی:تموم کنید
دازای و چویا از محکم بودن صدای کوروی وایستادن
کوروی:بازی و شروع میکنیم اول تونل وحشت
*توی ذهن کوروی*خوبه حداقل اون باهاش نیفتاده صبر کن الان من با دازایم چمه چرا انقد قلبم تند میزنه نگو عاشقشی*پایان*
دازای*ذهن*فرصت خوبی بهش اعتراف کنم ببینم چی میشه*پایان*
توی راه که به تونل برسن سکوت حکم فرما بود رسیدند توی راه دازای زیر چشمی کوروی نگاه میکرد جوری که نفهمه
کوروی:رسیدیم
واردش شدن همه الکی داد میزدن و میترسیدن
ولی کوروی باید دازای و جمع میکرد
دا:واییییی
کو:خدایاا ابرومون رفت دا:اون چرا دندوناش تیزه ایییی
کو:خب تیزه که تیزه مرد گنده خودتو جمع کن
بعد گذشت ده دقیقه بلاخره اومدیم بیرون
دازای داشت میلرزید کوروی یدونه زد تو سر خودش و بعد دست دازی و گرفت کشوند سمت چرخ و فلک سوار چرخ و فلک شدن و از اونور
پانیا خودشو هی به چویا میچسبوند و چویا هم جداش میکرد بی حوصله بی حوصله بود دوباره سمت اون دوتا سوارش بودند رسیدن به نقطه ی بالا
دا:کوروی میخواستم یه چیزی بهت بگم(سرخ شده)کو:چی دا:من از وقتی که اومدی یه حسی بهت پیدا کردم من عاشقتم میخوام تا ابد کنارت بمونم*دست کوروی گرفته*کو:خب..راستش منم بهت یه حسی دارم ولی نمی دونستم اسمش چی ولی الان بهت میگم....دوست دارم
کوروی ویو:برا اولین بار عاشقش شدم واقعا درکش برام سخته ولی تموم تلاشمو میکنم
کوروی لبخندی رو لباش نقش بست
دا:خیلی خوشگل شدی همیشه بخند
کو:واقعا کم پیش میاد بخندم دازای سان
دا:اون سان و ورادر بگو دازی
کو:باشه دازای میخوام بگم تو مگه با پانیا نیستی
دا:اسم اون دخترو نیار که مور مورم میشه نه اون مثل کنه بهم چسبیده
کو:اخخ
دا:چیشد
کو:هیچی فکنم موقع جنگ سرم آسیب دیده
در اصل قلبش بوده
دا:ولی باید یوسانو ببینه
کو:باشه
بعد نیم ساعت تو شهربازی تو راه برگشت برا چویا تعریف کردن چیشد و دازای و چویا درحال کرم ریختن و پانیا درحال حرص خوردن کوروی داشت دازای و میدید یهو یه صدایی از کوچه ای اومد
ناشناس:کمک کشتن هققق*گریه*
اونا دویدن سمت صدا که
و.......
۲.۷k
۱۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.