عشق ممنوعه part (1)
♡☆♡☆♡
محکم دستانشو روی میز کوبید و توی صورت مرد روبه روش داد زد
: من نمیخوامش!
مرد رو به روش از روی صندلی بلند شد و با آرامش اما سرد خطاب به مرد عصبانیه روبه روش گفت
: چه بخوای چه نخوای ، دازای! تو سرور بعدی هستی، دیگه هم درموردش بحث نباشه، متوجه شدی
مردی که دازای خطاب شده بود با عصبانیت بیشتری گفت
دازای: اما من...
مرد حرف دازای رو قعط کرد و کمی صداشو برد بالا
: گفتم حرف نباشه، جایگاهتو بدون! این وضیفته، به عنوان قدرت مند ترین فرشته بهشت باید اینو قبول کنی، تو سرور بعدیه بهشتی ماه دیگه هم تاج گذاریته دیگه هم اسرار نکن
دازای سرشو انداخت پایین و مشتاشو محکم فشار میداد، یه چیز خیلی واضح بود، اون نمیخواست! اما مگه برای مرد روبه روش مهمه، نفس عمیقی میکشه و دوباره نگاهشو به مرد میده و برای بار آخر التماس میکنه
دازای: فوکوزاوا ـ سان لطفا!
مردی که فوکوزاوا خطاب شده بود چهرش کمی نرم میشه و نفسی برای آروم شدن میکشه
فوکوزاوا: هی دازای، درکت میکنم منم اول نمیخواستمش اما این وضیفه ی ما بالا رتبه هاست، دازای تو برای این کار انتخاب شدی خودتم میدونی این دست من نیست دست اعضای بالاست، اگه به خودم بود به آرتمیست قسم نمی زاشتم این اتفاق بیوفته ولی الان دست من نیست، لطفا دیگه اسرار نکن.
دازای غمگین نفسی میکشه و سرشو به نشانه ی باشه تکون میده و نگاهشو به زمین میدوزه
دازای: اگه اجازه بدین مرخص بشم
فوکوزاوا: برو، فقط یادت باشه ماه دیگه تاج گذاریه
دازای سری تکون میده و سریع از اون مکان نفرین شده میره بیرون و تند قدم برمیداره و اصلا براش مهم نیست زیر دستش داره صداش میکنه
زیر دستش دنباش میدوید و صداش میکرد
زیر دستش: دازای ـ سان لطفا... لطفا وایسین،، چی شده.. لطفا.. دازای ـ سان(نقته ها نفس نفسن)
دازای یکمی اعصابش خورد شد و دندون قروچه ای کرد و خیلی سریع برگشت و توی صورت شکه ی پسر مو سفید غرش کرد
دازای: نشد، نشد آتسوشی
پسری که اتسوشی خطاب شده بود چهرش غمگین شد
آتسوشی: اوه، که این طور، متاسفم
دازای نفسی کشید و دوباره به راه افتاد و آتسوشی هم پشت سرش به راه افتاد، بعد از مدتی راه رفتن انگار تازه چیزی به یادش اومده بود و عین برق گرفته ها رفت جلوی دازای که هنوز توی حال خودش بود و وقتی دازای وایساد شروع کرد سریع حرف زدن
آتسوشی: دازای ـ سان دازای ـ سان یه چیزی باید بهتون بگم
دازای عصبی گفت
دازای: دوباره چیه
اتسوشی: امروز یه برنامه دارین یادم رفته بود بهتون بگم متاسفم
دازای: چه برنامه ای؟!
آتسوشی:....
ادامه دارد....
(امیدوارم خوشتون اومده باشه دوستان، از خوندن نظراتتون خوش حال میشم)
امیدوارم از تیزم خوشتون اومده باشه
محکم دستانشو روی میز کوبید و توی صورت مرد روبه روش داد زد
: من نمیخوامش!
مرد رو به روش از روی صندلی بلند شد و با آرامش اما سرد خطاب به مرد عصبانیه روبه روش گفت
: چه بخوای چه نخوای ، دازای! تو سرور بعدی هستی، دیگه هم درموردش بحث نباشه، متوجه شدی
مردی که دازای خطاب شده بود با عصبانیت بیشتری گفت
دازای: اما من...
مرد حرف دازای رو قعط کرد و کمی صداشو برد بالا
: گفتم حرف نباشه، جایگاهتو بدون! این وضیفته، به عنوان قدرت مند ترین فرشته بهشت باید اینو قبول کنی، تو سرور بعدیه بهشتی ماه دیگه هم تاج گذاریته دیگه هم اسرار نکن
دازای سرشو انداخت پایین و مشتاشو محکم فشار میداد، یه چیز خیلی واضح بود، اون نمیخواست! اما مگه برای مرد روبه روش مهمه، نفس عمیقی میکشه و دوباره نگاهشو به مرد میده و برای بار آخر التماس میکنه
دازای: فوکوزاوا ـ سان لطفا!
مردی که فوکوزاوا خطاب شده بود چهرش کمی نرم میشه و نفسی برای آروم شدن میکشه
فوکوزاوا: هی دازای، درکت میکنم منم اول نمیخواستمش اما این وضیفه ی ما بالا رتبه هاست، دازای تو برای این کار انتخاب شدی خودتم میدونی این دست من نیست دست اعضای بالاست، اگه به خودم بود به آرتمیست قسم نمی زاشتم این اتفاق بیوفته ولی الان دست من نیست، لطفا دیگه اسرار نکن.
دازای غمگین نفسی میکشه و سرشو به نشانه ی باشه تکون میده و نگاهشو به زمین میدوزه
دازای: اگه اجازه بدین مرخص بشم
فوکوزاوا: برو، فقط یادت باشه ماه دیگه تاج گذاریه
دازای سری تکون میده و سریع از اون مکان نفرین شده میره بیرون و تند قدم برمیداره و اصلا براش مهم نیست زیر دستش داره صداش میکنه
زیر دستش دنباش میدوید و صداش میکرد
زیر دستش: دازای ـ سان لطفا... لطفا وایسین،، چی شده.. لطفا.. دازای ـ سان(نقته ها نفس نفسن)
دازای یکمی اعصابش خورد شد و دندون قروچه ای کرد و خیلی سریع برگشت و توی صورت شکه ی پسر مو سفید غرش کرد
دازای: نشد، نشد آتسوشی
پسری که اتسوشی خطاب شده بود چهرش غمگین شد
آتسوشی: اوه، که این طور، متاسفم
دازای نفسی کشید و دوباره به راه افتاد و آتسوشی هم پشت سرش به راه افتاد، بعد از مدتی راه رفتن انگار تازه چیزی به یادش اومده بود و عین برق گرفته ها رفت جلوی دازای که هنوز توی حال خودش بود و وقتی دازای وایساد شروع کرد سریع حرف زدن
آتسوشی: دازای ـ سان دازای ـ سان یه چیزی باید بهتون بگم
دازای عصبی گفت
دازای: دوباره چیه
اتسوشی: امروز یه برنامه دارین یادم رفته بود بهتون بگم متاسفم
دازای: چه برنامه ای؟!
آتسوشی:....
ادامه دارد....
(امیدوارم خوشتون اومده باشه دوستان، از خوندن نظراتتون خوش حال میشم)
امیدوارم از تیزم خوشتون اومده باشه
۴.۴k
۰۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.