decision
#decision
گوشیشو برداشت و شماره پسر بزرگتر رو گرفت....
+ یون...
- نونا.
+ میگم که جیمین خیلی عصبی بود رفت...میتونی بیای...
جیمین با چهرش عصبی ترین حالت ممکن رو روبه جیسو گرفت که با یه زمزمه «خفه شو» جیسو ساکت شد.
- اوه... واقعا ؟ اممم باشه الان میام....
و جیسو با یه خدافظ ساده قطع کرد و همون لحظه جیمین برگشت سمت جیسو.
• چه خبرهههه من عصبی شدم رفتمممم لعنت بهت
/آدم باش بچه الان اومد بور بغلش من برم جنی رو پاشویه کنم....
• مراقبش باش....
......................
در خونه رو زد تا جیسو درو باز کنه...
وقتی در باز شد یه دفعه یه جسم نرم و گرم پرید بغلش
• ببخشید یون....خیلی ببخشید
:چ...ی...م؟؟؟
با تعجب گفت و محکم بغلش کرد...
• باید بیشتر مراقب میبودم....نباید اذیتت....
و همون لحظه لب های سرد دوست پسرش رو روی لب های خودش حس کرد..
یونگی یکم بعد فاصله گرفت و گفت: به خدا اگه یه بار دیگه عذرخواهی کنی لبتو از جا میکَنَم!
جیمین خنده ارومی کرد و گفت: دلم میخواد کلی عذرخواهی کنم....ولی الان حال جنی خوب نیست....
: اجازه ورود دارم ؟
جیمین تازه یادش اومد که یونگی بدبخت رو بیرون خونه نگه داشته
جیسو با داد بلندی اسم جنی رو صدا زد که هردو رفتن سمت پذیرایی
/ همین الان زنگ بزن به جیا!!!!
و هی جنی رو صدا میزد
جیمین سریع گوشیشو دراورد و به جیا زنگ زد...
+ اووو اوپا خبری از ما....
- جیا بیا خونه جنی حالش بدهعع هرچقدر میتونی سریع بیا!
+فقط پنج دقیقه وقت بده اونجام.
- وسایل پزشکی هم بیاررر
+ باشه فعلا
- بای
................
بالاخره همه اونجا بودن....
همه ساکت توی پذیرایی نشسته بودن و منتظر پایین اومدن جیا و اوردن خبر از جنی بودن...
جیسو گفته بود که وقتی یونگی و جیمین جلوی در بودن جنی بیدار شد و هزیون گفت و بعد غش کرد.... اونم که بعد به جیمین گفت و به جیا زنگ زدن...
وقتی جیا اومد، جیسو و یونگی به بقیه اعضا زنگ زدن تا بیان و قضیه رو کامل براشون روشن کنن.
جیا اومد پایین
جیسو و جیمین سریع بلند شدن و رفتن سمتش....
رزی با صدایی که به جیا برسه گفت: حالش چطوره ؟
یونگی قهقهه ای زد که همه با تعجب نگاهش کردن...و فقط جیمین و جیسو میدونستن چرا....
: میپرسی حالش چطوره ؟ واقعا رزی؟ تویی که نه به اون و نه به عشقش نسبت به لیسا اعتماد نداشتی و بچه رو به این روز انداختی الان حالش برات مهمه؟! یه دروغی بگو بتونم باور کنم! تو و لیسا اونو به این روز انداختید...بعد از تمام کارهای جنی بعد از علاقه بیش از اندازه به لیسا....بهش اعتماد و باور نداشتید!
هوسوک سریع بلند شد و رفت کنار دوستش و کمکش کرد بشینه
§ شوگا اروم باش...خواهش میکنم....
÷ هیونگ...
: فقط ببند....صداتو بشنوم میتونم بکشمت!
جونگکوک بدون هیچ حرفی ساکت نشست سر جاش....
گوشیشو برداشت و شماره پسر بزرگتر رو گرفت....
+ یون...
- نونا.
+ میگم که جیمین خیلی عصبی بود رفت...میتونی بیای...
جیمین با چهرش عصبی ترین حالت ممکن رو روبه جیسو گرفت که با یه زمزمه «خفه شو» جیسو ساکت شد.
- اوه... واقعا ؟ اممم باشه الان میام....
و جیسو با یه خدافظ ساده قطع کرد و همون لحظه جیمین برگشت سمت جیسو.
• چه خبرهههه من عصبی شدم رفتمممم لعنت بهت
/آدم باش بچه الان اومد بور بغلش من برم جنی رو پاشویه کنم....
• مراقبش باش....
......................
در خونه رو زد تا جیسو درو باز کنه...
وقتی در باز شد یه دفعه یه جسم نرم و گرم پرید بغلش
• ببخشید یون....خیلی ببخشید
:چ...ی...م؟؟؟
با تعجب گفت و محکم بغلش کرد...
• باید بیشتر مراقب میبودم....نباید اذیتت....
و همون لحظه لب های سرد دوست پسرش رو روی لب های خودش حس کرد..
یونگی یکم بعد فاصله گرفت و گفت: به خدا اگه یه بار دیگه عذرخواهی کنی لبتو از جا میکَنَم!
جیمین خنده ارومی کرد و گفت: دلم میخواد کلی عذرخواهی کنم....ولی الان حال جنی خوب نیست....
: اجازه ورود دارم ؟
جیمین تازه یادش اومد که یونگی بدبخت رو بیرون خونه نگه داشته
جیسو با داد بلندی اسم جنی رو صدا زد که هردو رفتن سمت پذیرایی
/ همین الان زنگ بزن به جیا!!!!
و هی جنی رو صدا میزد
جیمین سریع گوشیشو دراورد و به جیا زنگ زد...
+ اووو اوپا خبری از ما....
- جیا بیا خونه جنی حالش بدهعع هرچقدر میتونی سریع بیا!
+فقط پنج دقیقه وقت بده اونجام.
- وسایل پزشکی هم بیاررر
+ باشه فعلا
- بای
................
بالاخره همه اونجا بودن....
همه ساکت توی پذیرایی نشسته بودن و منتظر پایین اومدن جیا و اوردن خبر از جنی بودن...
جیسو گفته بود که وقتی یونگی و جیمین جلوی در بودن جنی بیدار شد و هزیون گفت و بعد غش کرد.... اونم که بعد به جیمین گفت و به جیا زنگ زدن...
وقتی جیا اومد، جیسو و یونگی به بقیه اعضا زنگ زدن تا بیان و قضیه رو کامل براشون روشن کنن.
جیا اومد پایین
جیسو و جیمین سریع بلند شدن و رفتن سمتش....
رزی با صدایی که به جیا برسه گفت: حالش چطوره ؟
یونگی قهقهه ای زد که همه با تعجب نگاهش کردن...و فقط جیمین و جیسو میدونستن چرا....
: میپرسی حالش چطوره ؟ واقعا رزی؟ تویی که نه به اون و نه به عشقش نسبت به لیسا اعتماد نداشتی و بچه رو به این روز انداختی الان حالش برات مهمه؟! یه دروغی بگو بتونم باور کنم! تو و لیسا اونو به این روز انداختید...بعد از تمام کارهای جنی بعد از علاقه بیش از اندازه به لیسا....بهش اعتماد و باور نداشتید!
هوسوک سریع بلند شد و رفت کنار دوستش و کمکش کرد بشینه
§ شوگا اروم باش...خواهش میکنم....
÷ هیونگ...
: فقط ببند....صداتو بشنوم میتونم بکشمت!
جونگکوک بدون هیچ حرفی ساکت نشست سر جاش....
۴.۳k
۰۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.