رمان ماه دریاچه خونین
پارت ۲
روای :داشت به کاراش میرسید که دید ساعت چهار صبح خدمت کار در زد و گفت که صبحانه آمادست کوروی گفت باشه و رفت و دست روش شست و از پله ها اومد پایین قلعه بر خلاف شب هاش روز های زیبای داشت صبحانه رو خورد و روبه خدمت کارش گفت من میرم بیرون و کسی هم نمی خوام دنبالم بیاد و تمامی جلسه ها قرداد و دیدار هارو لغو کنه و خدمت کار سری به نشونه ی تایید تکون داد و کوروی رفت به سمت در بعد از سال ها بلاخره تونست استراحت کنه به سمت پارک رفت داشت قدم میزد و از شکوفه های آلبالو لذت میبرد و چشمش به دختری افتاد که داشت نقاشی میکرد رفت نزدیکش (علامت کوروی _علامت الیزابت ×)
_سلام
دختر با نگرانی سرشو از دفتر نقاشیش به طرفه صدا کرد
_میدونم الان ترسیدی ولی نیازی به ترس نیست من دوست دارم ببینم چی میکشی(با لبخندی مصنوعی)
×سلام اسمم الیزابت
_اوه راستی خودمو معرفی نکردم کوروی هستم
×خوبه بیا اینجا کنارم بشین ببین چی دارم میکشم (با ذوق)
کوروی:نشستم کنارش احساس آرامش بهم دست داد واقعا بهش نیاز داشتم به دفتر نقاشیش نگاه کردم اون واقعا با استعداد بود خیلی زیبا منظره و کشیده بود
_واقعا با استعدادی
×خیلی ممنون میشه یه سوال بپرسم؟
_آره
×چند سالتونه
_بیست سالمه و یه چیزه دیگه باهام راحت باش
×اوه من ۱۳ سالمه دیگه پدر مادرم نگران میشم دوس داری فردا همو ببینیم
_خوبه من با یه هنرمند کوچولو حرف زدم و نمی دونم بتونم بیام یا نه ولی سعی مو میکنم
×خوبه اگه تونستی ساعت ۳ ظهر بیا همین جا باشه و خداحافظ
_باشه تونستم میام بای بای
روای الیزابت رفت و کوروی به سمت کافه ای که روبه رو قلعه بود رفت برا اولین بار بود که بود رزو کردن کل کافه میرفت درو باز کرد و رفت گوشه ترین جای کافه نشست لوسی گارسون کافه اومد که سفارش بگیره
لوسی:چی میل دارین
کوروی نگاهی به منو زد
_قهوه
لوسی یری تکون داد و رفت تا سفارشو درست کنه و زیر چشمی به کوروی نگاه میکرد کوروی داشت به بیرون نگاه میکرد که یهویی گفت
_چیزی نظرتون راجب من جلب کرده نگاه میکنن
لوسی:هیچی ببخشید
_خوبه زیاد دوست ندارم کسی نگاهم کنه
.
.(چند دقیقه بعد)
کوروی قهوه رو حساب کردو از کافه زد بیرون و رفت ولی لوسی منوده بود با کلی سوال
ویو لوسی: چجوری فهمید اصلا من واضح نمی کردم خود کارگاه های اینجا هم نمی فهمم
روای:لوسی تو افکارش بود که در باز شد و کل آژانس و مافیا ریختن تو کافه
لوسی:خدایا چرا همش میاین اینجا آخه من چقدر باید کار کنم
هیگوچی:کمک نمی خوای
لوسی:چرا میخوام بیا کمکم
گین هم با صدای آروم گفت منم میام
و رفتن تا وسایل و آماده کنن
رانپو که مثل همیشه داشت میخورد(نامرد یه دونه هم به من بده رانپو:نوموخوام مال خودمه)که کسی بجز ما اومده بود
لوسی و....
روای :داشت به کاراش میرسید که دید ساعت چهار صبح خدمت کار در زد و گفت که صبحانه آمادست کوروی گفت باشه و رفت و دست روش شست و از پله ها اومد پایین قلعه بر خلاف شب هاش روز های زیبای داشت صبحانه رو خورد و روبه خدمت کارش گفت من میرم بیرون و کسی هم نمی خوام دنبالم بیاد و تمامی جلسه ها قرداد و دیدار هارو لغو کنه و خدمت کار سری به نشونه ی تایید تکون داد و کوروی رفت به سمت در بعد از سال ها بلاخره تونست استراحت کنه به سمت پارک رفت داشت قدم میزد و از شکوفه های آلبالو لذت میبرد و چشمش به دختری افتاد که داشت نقاشی میکرد رفت نزدیکش (علامت کوروی _علامت الیزابت ×)
_سلام
دختر با نگرانی سرشو از دفتر نقاشیش به طرفه صدا کرد
_میدونم الان ترسیدی ولی نیازی به ترس نیست من دوست دارم ببینم چی میکشی(با لبخندی مصنوعی)
×سلام اسمم الیزابت
_اوه راستی خودمو معرفی نکردم کوروی هستم
×خوبه بیا اینجا کنارم بشین ببین چی دارم میکشم (با ذوق)
کوروی:نشستم کنارش احساس آرامش بهم دست داد واقعا بهش نیاز داشتم به دفتر نقاشیش نگاه کردم اون واقعا با استعداد بود خیلی زیبا منظره و کشیده بود
_واقعا با استعدادی
×خیلی ممنون میشه یه سوال بپرسم؟
_آره
×چند سالتونه
_بیست سالمه و یه چیزه دیگه باهام راحت باش
×اوه من ۱۳ سالمه دیگه پدر مادرم نگران میشم دوس داری فردا همو ببینیم
_خوبه من با یه هنرمند کوچولو حرف زدم و نمی دونم بتونم بیام یا نه ولی سعی مو میکنم
×خوبه اگه تونستی ساعت ۳ ظهر بیا همین جا باشه و خداحافظ
_باشه تونستم میام بای بای
روای الیزابت رفت و کوروی به سمت کافه ای که روبه رو قلعه بود رفت برا اولین بار بود که بود رزو کردن کل کافه میرفت درو باز کرد و رفت گوشه ترین جای کافه نشست لوسی گارسون کافه اومد که سفارش بگیره
لوسی:چی میل دارین
کوروی نگاهی به منو زد
_قهوه
لوسی یری تکون داد و رفت تا سفارشو درست کنه و زیر چشمی به کوروی نگاه میکرد کوروی داشت به بیرون نگاه میکرد که یهویی گفت
_چیزی نظرتون راجب من جلب کرده نگاه میکنن
لوسی:هیچی ببخشید
_خوبه زیاد دوست ندارم کسی نگاهم کنه
.
.(چند دقیقه بعد)
کوروی قهوه رو حساب کردو از کافه زد بیرون و رفت ولی لوسی منوده بود با کلی سوال
ویو لوسی: چجوری فهمید اصلا من واضح نمی کردم خود کارگاه های اینجا هم نمی فهمم
روای:لوسی تو افکارش بود که در باز شد و کل آژانس و مافیا ریختن تو کافه
لوسی:خدایا چرا همش میاین اینجا آخه من چقدر باید کار کنم
هیگوچی:کمک نمی خوای
لوسی:چرا میخوام بیا کمکم
گین هم با صدای آروم گفت منم میام
و رفتن تا وسایل و آماده کنن
رانپو که مثل همیشه داشت میخورد(نامرد یه دونه هم به من بده رانپو:نوموخوام مال خودمه)که کسی بجز ما اومده بود
لوسی و....
۳.۱k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.