آرامش و تَسلا گاهی می رود خودش را پنهان می کند لابلای دور
آرامش و تَسلا گاهی می رود خودش را پنهان می کند لابلای دورترین واژه های اطرافت .
انگار کن که همه جا را با زخمازخم تنت گشته باشی پی یک داروی تسکین درد و نیافته باشی ، بعد کنج پستوی مادربزرگ اکسیر هفت گیاه پیدا کنی ، شفای مطلق ...
گاهی غریبه ای را می فرستند به سرزمین تو، فقط برای این که بیاید و به چند کلمه ساده مهمانت کند و لبخند بزند و آرام که شدی برود ، انگار که هیچ وقت نبوده ...
ارامش و تَسلا گاهی در قامت لبخند دخترکی سه ساله ظهور می کند که در شلوغ ترین چهارراه شهر می ایستد کنارت و لبخند می زند و آرام دستت را می گیرد و تو مات می مانی و نمی دانی باید چه کنی با این شاهزاده کوچک خیال نشین که آفتاب مست است از بوسیدن گیسوانش ...
یا در قامت واژه ای گم شده در دورترین جای رابطه ، در انتهای مکالمه ای کوتاه ، در نوازشی ناگهان و بی دلیل و بی تکرار...
تَسلا همیشه از اندوه قوی تر است ، اما بدبختی اینجاست که گاهی آنقدر دیر
می رسد که روحِ فلج شده ات حوصله ندارد گیرنده های حسی را به کار بیندازد و بفهمد و آرام بگیرد ...
آدمی که خو کرده به دردهای نگفتنی ، نه که تَسلا را نبیند و نفهمد نه ، اما در لحظه رخ دادن معجزه با خودش فکر می کند حالا یعنی این همه راه را باید برگردم تا آرامش ؟
می بیند نه ، جانش را ندارد . سکوت می کند و به راه خود ادامه می دهد و آتشِ عطشِ لبخند را در زمهریر بی تفاوتی خاموش
می کند ...
دور می شود از همه که نزدیک شود به تنهایی ...
انگار کن که همه جا را با زخمازخم تنت گشته باشی پی یک داروی تسکین درد و نیافته باشی ، بعد کنج پستوی مادربزرگ اکسیر هفت گیاه پیدا کنی ، شفای مطلق ...
گاهی غریبه ای را می فرستند به سرزمین تو، فقط برای این که بیاید و به چند کلمه ساده مهمانت کند و لبخند بزند و آرام که شدی برود ، انگار که هیچ وقت نبوده ...
ارامش و تَسلا گاهی در قامت لبخند دخترکی سه ساله ظهور می کند که در شلوغ ترین چهارراه شهر می ایستد کنارت و لبخند می زند و آرام دستت را می گیرد و تو مات می مانی و نمی دانی باید چه کنی با این شاهزاده کوچک خیال نشین که آفتاب مست است از بوسیدن گیسوانش ...
یا در قامت واژه ای گم شده در دورترین جای رابطه ، در انتهای مکالمه ای کوتاه ، در نوازشی ناگهان و بی دلیل و بی تکرار...
تَسلا همیشه از اندوه قوی تر است ، اما بدبختی اینجاست که گاهی آنقدر دیر
می رسد که روحِ فلج شده ات حوصله ندارد گیرنده های حسی را به کار بیندازد و بفهمد و آرام بگیرد ...
آدمی که خو کرده به دردهای نگفتنی ، نه که تَسلا را نبیند و نفهمد نه ، اما در لحظه رخ دادن معجزه با خودش فکر می کند حالا یعنی این همه راه را باید برگردم تا آرامش ؟
می بیند نه ، جانش را ندارد . سکوت می کند و به راه خود ادامه می دهد و آتشِ عطشِ لبخند را در زمهریر بی تفاوتی خاموش
می کند ...
دور می شود از همه که نزدیک شود به تنهایی ...
۲۷.۳k
۲۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.