✞رمان انتقام✞ پارت 26
•انتفام•
دیانا: ک ی دفعه نور شمعا ک دورش گل رز قرمز ریخته بود توجهم و جلب کرد...ولی من گل رز قرمز دوست نداشتم:)ی دفعه صدای عرفان از پشت سرم اومد برگشتم ک دیدیم جلوم زانو زده و ی حلقه تو دستشه...
عرفان: همراه همیشگی زندگیم میشی؟
_
امیر: فک کنم کافه همینه...
مهراب: داداش موفق باشی...
ارسلان: مرسی بابت زحمتای همتون...رفتم سمت کافه درو باز کردم ک با صحنه ای ک دیدم کارد میزدی خونم در نمیومد...دسته گلی ک تو دستم بود افتاد روی زمین و بادکنکام تو دستم ول شدن...
_
دیانا: با بهت خیره شده بودم به عرفان من عاشقش نبودم
نمیتونستم زندگیمو قمار کنم
ک ی دفعه در کافه باز شد و ارسلان و توی چارچوب در نمیان شد
محوش شده بودم ک تازه متوجه موقعیت شدم و گلی ک دستش بود شدم...نکنه اونم با مهدیه اینجا قرار داره...اشک تو چشام جمع شد..
ارسلان: نمیدونم چی شد ک کنترلمو از دست دادم و خیز برداشتم سمت عرفان ی مشت به صورتش زدم و گفتم....به چیزی ک مال منه حق نداری نزدیک شی فهمیدیی؟...رفتم سمت دیانا دستشو گرفتم رفتم سمت در خروجی گُلی ک رو زمین بود و برداشتم کوبیدم تو سینه دیانا...اونم مثل خنگا داشت نگام میکرد....
_
مهراب: خاک تو سرتون کنم نباید به ما ی خبر میدادی؟
مهدیس: چه میدونستیم ک چه غلطی میخواین بکنین
اتوسا: واقعا خاک تو سرتون ک بلد نیستین ی سوپرایز کنین..ی دفعه ارسلان با قیافه خشمگین اومد بیرون دیانام مثل خنگا به ما نگاه میکرد...
دیانا: اینجا چه خبره؟(با داد)
ارسلان: برو سوار ماشین شو با اتوسا اینا برو خونه ماهم با اون ماشین میایم...
_
مهراب: چرا بیچاره یارو زدی؟
ارسلان: مهراب تو خوشت میاد ممدرضا جلوی مهدیس زانو بزنه...ی دفعه مهراب زد پس گردن ممدرضا...
ممدرضا: اسکل چرا میزنی؟
مهراب: تو غلط کردی همچین کاری بکنی؟
رضا: حالا میخوای بهش بگی امشب؟
(ببخشید کاور نداشتم اینو گذاشتم😄)
دیانا: ک ی دفعه نور شمعا ک دورش گل رز قرمز ریخته بود توجهم و جلب کرد...ولی من گل رز قرمز دوست نداشتم:)ی دفعه صدای عرفان از پشت سرم اومد برگشتم ک دیدیم جلوم زانو زده و ی حلقه تو دستشه...
عرفان: همراه همیشگی زندگیم میشی؟
_
امیر: فک کنم کافه همینه...
مهراب: داداش موفق باشی...
ارسلان: مرسی بابت زحمتای همتون...رفتم سمت کافه درو باز کردم ک با صحنه ای ک دیدم کارد میزدی خونم در نمیومد...دسته گلی ک تو دستم بود افتاد روی زمین و بادکنکام تو دستم ول شدن...
_
دیانا: با بهت خیره شده بودم به عرفان من عاشقش نبودم
نمیتونستم زندگیمو قمار کنم
ک ی دفعه در کافه باز شد و ارسلان و توی چارچوب در نمیان شد
محوش شده بودم ک تازه متوجه موقعیت شدم و گلی ک دستش بود شدم...نکنه اونم با مهدیه اینجا قرار داره...اشک تو چشام جمع شد..
ارسلان: نمیدونم چی شد ک کنترلمو از دست دادم و خیز برداشتم سمت عرفان ی مشت به صورتش زدم و گفتم....به چیزی ک مال منه حق نداری نزدیک شی فهمیدیی؟...رفتم سمت دیانا دستشو گرفتم رفتم سمت در خروجی گُلی ک رو زمین بود و برداشتم کوبیدم تو سینه دیانا...اونم مثل خنگا داشت نگام میکرد....
_
مهراب: خاک تو سرتون کنم نباید به ما ی خبر میدادی؟
مهدیس: چه میدونستیم ک چه غلطی میخواین بکنین
اتوسا: واقعا خاک تو سرتون ک بلد نیستین ی سوپرایز کنین..ی دفعه ارسلان با قیافه خشمگین اومد بیرون دیانام مثل خنگا به ما نگاه میکرد...
دیانا: اینجا چه خبره؟(با داد)
ارسلان: برو سوار ماشین شو با اتوسا اینا برو خونه ماهم با اون ماشین میایم...
_
مهراب: چرا بیچاره یارو زدی؟
ارسلان: مهراب تو خوشت میاد ممدرضا جلوی مهدیس زانو بزنه...ی دفعه مهراب زد پس گردن ممدرضا...
ممدرضا: اسکل چرا میزنی؟
مهراب: تو غلط کردی همچین کاری بکنی؟
رضا: حالا میخوای بهش بگی امشب؟
(ببخشید کاور نداشتم اینو گذاشتم😄)
۴۶.۹k
۱۲ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.