✞رمان انتقام✞ پارت 47
•انتقام•
دیانا: سر میز رنگین ممد نشستیم میتونم بگم ک خونش شبیه عمارت بود
که دفعه یاد ارسلان افتادم حتما الان در به در دنبالمه...ممد
ممد: بله؟
دیانا: گوشیامون کجاس؟
ممد: امم خب در واقع...
پانیذ: باش نمیخواد جمع و جورش کنی بده گوشیمو....
دیانا: دیوونه ای به خدا....گوشیو داد شماره ارسلانو گرفتم ک بعد دو تا بوق برداشت...
ارسلان: الو دیانا(با صدای گرفته)
دیانا: ارسلان ما خوبیم فقط خواستم همینو بگم...
ارسلان: کجا بودی؟
دیانا: گوشیم شارژ نداره میام خونه بهت میگم
ارسلان: زود بیا باهات کار مهمی دارم...
دیانا: باش خدافظ...با حرفای ارسلان ی دلهره بدی تو دلم افتاد..
ممد: خب غذارو بخورید...
دیانا: تا اومدم شروع کنم ک ی دفعه در سالن به شدت باز شد با دیدن شخص رو به روم اعصبی مشتمو جمع کردم...
____
رضا: مطمئنی؟
ارسلان: مجبورم رضا چرا نمیفهمی؟
مهراب: این دفعه بپره دیگه پریده از من گفتن...
ارسلان: فک میکنی خودم خوشحالم از این قضیه من تازه داشتم طعم زندگیو مزه میکردم ولی مجبورم دل بکنم از همه چی...
امیر: ولی دیانا چی؟
ارسلان: هیچی از این موضوع نباید بفهمه خب؟
مهراب: بچها دخترا اومدن جلوشون حرفی نزنین
میرن میزارن کف دست دیانا....
___
دیانا: با دیدن متین خون جلو چشمام و گرفت
و با اعصبانیت خیره شدم به ممد...
متین: عه سلام دیانا تو اینجا چیکار میکنی؟
دیانا: سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم
و با آرامش گفتم...اومدیم ممد و ببینیم ناراحتی؟
متین: اتفاقا خوشحال شدم دیدمت فک کردم بعد اون شب دیگه نتونم ببینمت...
دیانا: در واقع من علاقه ای به دیدن تو نداشتم...
پانیذ: دیانا یکم اروم باش چیزی نشده که...
ممد: خب غذا سرد شد نمیخواین بخورین؟
دیانا: سرمو به نشونه باشه تکون دادم ک متین اومد کنار من ی صندلی عقب داد و نشست...
دیانا: سر میز رنگین ممد نشستیم میتونم بگم ک خونش شبیه عمارت بود
که دفعه یاد ارسلان افتادم حتما الان در به در دنبالمه...ممد
ممد: بله؟
دیانا: گوشیامون کجاس؟
ممد: امم خب در واقع...
پانیذ: باش نمیخواد جمع و جورش کنی بده گوشیمو....
دیانا: دیوونه ای به خدا....گوشیو داد شماره ارسلانو گرفتم ک بعد دو تا بوق برداشت...
ارسلان: الو دیانا(با صدای گرفته)
دیانا: ارسلان ما خوبیم فقط خواستم همینو بگم...
ارسلان: کجا بودی؟
دیانا: گوشیم شارژ نداره میام خونه بهت میگم
ارسلان: زود بیا باهات کار مهمی دارم...
دیانا: باش خدافظ...با حرفای ارسلان ی دلهره بدی تو دلم افتاد..
ممد: خب غذارو بخورید...
دیانا: تا اومدم شروع کنم ک ی دفعه در سالن به شدت باز شد با دیدن شخص رو به روم اعصبی مشتمو جمع کردم...
____
رضا: مطمئنی؟
ارسلان: مجبورم رضا چرا نمیفهمی؟
مهراب: این دفعه بپره دیگه پریده از من گفتن...
ارسلان: فک میکنی خودم خوشحالم از این قضیه من تازه داشتم طعم زندگیو مزه میکردم ولی مجبورم دل بکنم از همه چی...
امیر: ولی دیانا چی؟
ارسلان: هیچی از این موضوع نباید بفهمه خب؟
مهراب: بچها دخترا اومدن جلوشون حرفی نزنین
میرن میزارن کف دست دیانا....
___
دیانا: با دیدن متین خون جلو چشمام و گرفت
و با اعصبانیت خیره شدم به ممد...
متین: عه سلام دیانا تو اینجا چیکار میکنی؟
دیانا: سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم
و با آرامش گفتم...اومدیم ممد و ببینیم ناراحتی؟
متین: اتفاقا خوشحال شدم دیدمت فک کردم بعد اون شب دیگه نتونم ببینمت...
دیانا: در واقع من علاقه ای به دیدن تو نداشتم...
پانیذ: دیانا یکم اروم باش چیزی نشده که...
ممد: خب غذا سرد شد نمیخواین بخورین؟
دیانا: سرمو به نشونه باشه تکون دادم ک متین اومد کنار من ی صندلی عقب داد و نشست...
۷۹.۸k
۱۲ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.