رمان عاشقم باش پارات8
صداش کردم
من،،دیانا پاشو لباساتو درار
دیانا،،باشه
من بلد شدم لباسامو در اوردم رفتم صبحانه بخورم
صبحانه خوردم رفتم تو اتاق منو ارسلان
ارسلان رو تخت خوابیده بود
دستش هم باز بود
رفتم تو بغلش دراز کشیدم
بیدار شد منو بغل کرد
دیانا،،ارسلاننن
من،،بله
دیانا،،منو مهشاد میخواییم بریم پاراتی دوستمون میزاری برم🥺🥺
من،،اجازه میدم ولی باید حواست خیلی جمع باشه
دیانا،،چشم قلبان
من،خیلی دوست دارن
دیانا،،منم خیلی دوشت دالم 🥺 بهترینم
بغلم کرد و خوابیدم
فردا صبح
صبح پاشدم رفتم صبحانه خوردم رفتیم با مهشاد پارتی
ارسلان
ساعت 5صبح بود
رفتم خونه مهشاد شون به مهراب گفتم
من،،خیلی نگرانشونم مهراب
یک زنگ بزنم به دیانا
مهراب ،،خوده دیانا بهت زنگ زد
من ،،اره
دیانا،،ارسلان میای دنبالمون
من،،بله چرا که نه
رفتیم و رسیدیم به مهراب گفتم،،مراب بخدا این صدای جیغ دیانا بود
مهراب ،،نگران نباش داداش
دیدیم دوتا مرد دارن ازیتشون میکنن
رفتیم زدیمشون
من دیانا رو گذاشتم رو پام......
ادامه دارد میزارم براتون حتما😘😘
من،،دیانا پاشو لباساتو درار
دیانا،،باشه
من بلد شدم لباسامو در اوردم رفتم صبحانه بخورم
صبحانه خوردم رفتم تو اتاق منو ارسلان
ارسلان رو تخت خوابیده بود
دستش هم باز بود
رفتم تو بغلش دراز کشیدم
بیدار شد منو بغل کرد
دیانا،،ارسلاننن
من،،بله
دیانا،،منو مهشاد میخواییم بریم پاراتی دوستمون میزاری برم🥺🥺
من،،اجازه میدم ولی باید حواست خیلی جمع باشه
دیانا،،چشم قلبان
من،خیلی دوست دارن
دیانا،،منم خیلی دوشت دالم 🥺 بهترینم
بغلم کرد و خوابیدم
فردا صبح
صبح پاشدم رفتم صبحانه خوردم رفتیم با مهشاد پارتی
ارسلان
ساعت 5صبح بود
رفتم خونه مهشاد شون به مهراب گفتم
من،،خیلی نگرانشونم مهراب
یک زنگ بزنم به دیانا
مهراب ،،خوده دیانا بهت زنگ زد
من ،،اره
دیانا،،ارسلان میای دنبالمون
من،،بله چرا که نه
رفتیم و رسیدیم به مهراب گفتم،،مراب بخدا این صدای جیغ دیانا بود
مهراب ،،نگران نباش داداش
دیدیم دوتا مرد دارن ازیتشون میکنن
رفتیم زدیمشون
من دیانا رو گذاشتم رو پام......
ادامه دارد میزارم براتون حتما😘😘
۵۲.۵k
۲۷ مرداد ۱۴۰۱